بدنت خیس عرقه و لباس گشادی که پوشیدی، بازوهای عضلانیت و استخون ترقوهی برجستت و به نمایش گذاشته.
از ترقوههات بخوام بگم، باید آخرش برسم به سینهات و تتوهای روش با قلب کوچیک توش، یا شاید برسم به گردنت و کبودیای روش که هنوزم رد کمرنگی موندن ازشون.
لویی ظرافت بدنت بعضی وقتها گی بودنِ خودم رو به شک میندازه.
تو زیادی برای مرد بودن ظریفی.
این رو ترقوههای برجستت فقط نه، مچ ظریفت، انگشتای کوچیکِ خوشگلت، رونای تپلت و قوس کمرت میگه.ولی اینا ظاهرتن.
و فقط ظاهرت نیست که تبدیلت کرده به خواستنی ترین موجود دنیا.
اینا چیزایین که بقیه تو نگاه اول میبینن.
و من بیشتر از همه درونت و میبینم.
بیشتر از همه چون شدی مرد زندگیم.
چون شدی کسی که هرجا میرم، دستش پشته کمرمه و خودش همه جوره پشتم وایستاده. همه جوره حمایتم میکنه و همهجا مواظبمه، از روزه اول که پامو گذاشتم تو بند.موهام خیلی فر بود، رو سرم پف کرده بود و صدام میکردن بیگودی، اولش میخندیدم و فک میکردم شوخیه ولی وقتی دورهام کردن و ترسوندنم دیگه خنده دار نبود.
خنده دار نبود وقتی بهم گفتن برای خلافکار بودن زیادی کیوتم، گفتن زیادی بچم و انگار دورهی بلوغ فقط رو صدام تاثیر گذاشته، بهم گفتن فگ و راجع به باسنم نظر میدادن و از ته دل قهقهه میزدن و فکر میکردن بامزن.
خب آره من خیلی بچه بودم، ولی نه انقدر که عقلم نرسه چی میگن.
من میفهمیدم و ترسناک بود، نگاهای کثیفشون، ترسناک بود.
تعداد زیادشون، بدنای عضلانیشون و تتوهاشون ترسناک بود.ترسیده بودم، و بغض کرده بودم میخندیدن بهم و میگفتن مامانتو میخوای کوچولو؟
و من واقعن مامانم و میخواستم، دلم چشماش و میخواست و دستای گرمش که بگه هیچی نیست و ببرتشون لا به لای موهام، گره هاشونو باز کنه و زیر لب آروم باهام حرف بزنه.
برام از گذشته و بچگیاش بگه یا از آینده و بچههام.
بچه بودم و مامانی، زیادی لوس بار اومده بودم و فکر میکردم همهجا مثل خونه رنگین کمونیه.
فکر میکردم همیشه هرکس اذیتم کنه مامان هست که بیاد و بزنه تو دهنش. و وقتی مامانم نبود، نمیدونستم باید چیکار کنم.میخواستم برم، سرم و انداختم پایین و دستام و کردم تو جیبم که ازشون فاصله بگیرم ولی دستای عرق کردهی یکیشون بازوهام و گرفت و بعدش یادم نمیاد چقدر جیغ زدم و چقدر گریه کردم فقط یادمه تاوان بیعرضگیم رو تو با دماغ خونیت دادی، وقتی دعوا کردی به خاطرم، فکش و خورد کردی و بهش گفتی حق نداره تا وقتی نمیخوام بهم دست بزنه.
و بعدش دنبالت اومدم، هیچوقت یادم نمیره تو اوج تنهایی و وقتی فک میکردم یکی و دارم، تنها نیستم و یکی مراقبمه. برگشتی یکی زدی تو گوشم و من شکه بهت خیره شده بودم که گفتی:
YOU ARE READING
Russian Roulette [L.S]
Fanfictionخدا لبات رو ساخته برای بوسیدن و چشمات رو برای پرستیدن، دستات رو برای گرفتن و سرت رو برای بغل کردن...