بیا یکم از خاطره هام با دستات بگم یا از دستات که خاطره هامون توشه.
اون شب وحشتناک که پلیسا پیدامون کردن.
از صدای جیغ و داد و و آژیر پلیس و شلیک گلوله ها وحشت کرده بودم و یه گوشه از ترس فلج شده بودم.اومدی پیدام کردی، من ترسیده بودم و تو هل شده بودی.
نفهمیده بودم دارم گریه میکنم تا وقتی که دستات صورتم رو گرفتن و خیس شدن.بهم میگفتی بلند شم و من انقدر زبونم سنگین بود که فقط سرم و به چپ و راست تکون بدم.
دستات و گذاشته بودی رو گوشام و با تمام توان داد میزدی بلند شو.
لویی از اونجا که انگشتات رفت لای موهام و دیگه یادم نیست.
از اونجا به بعد فقط به دستات فکر میکردم، به اینکه چقدر برای موهای من نرمن و چقدر برای سرم کوچیک.صدای شلیک گلوله ها که نزدیک تر شد، فوش دادی، دستم و گرفتی و میدویدی، یادم نمیاد چه شکلی فرار کردیم یا چی شد.
فقط دستات و یادمه، اینکه چقدر برای دستای من ساخته شده بودن، اینکه چقدر کوچولو بودن و چقدر میتونستن دوست داشتنی باشن!اون شب دستات سرد بود، مثل الان.
الان سفید شدن و حتی به خاطر فشارشون رو اسلحه هم هست. ترسیدی که دستای کوچولوت اسلحه رو سفت گرفتن و اونیکی و مشت کردی. یه جوری مشتش کردی که هر لحظه امکان داره انگشتات از اون ور کف دستت بزنن بیرون، انقدر سفت که هیچکس نبینه ترست و.و میدونم که میدونی هیچکس یعنی هرکسی به جز من، به جز منی که تک به تک خطوط بدنت، همهی برآمدگی ها و فرورفتگیاش و حفظم، رفتارات و از برم و برای هرکدوم جداگونه جون میدم.
و الان چشمام به دستاته، دستات که هیچوقت راجع بهشون نگفته بودم برات.
اینکه برای کل زندگیم کافیان.
کافیان فقط اگه دستات و با کل احساساتِ توشون بدن بهم، میرفتم یه گوشه یه جایی که هیشکی نباشه و زندگی میکردم باهاشون.ولی میدونی لویی، دستات با اینکه کافیه ولی تنهایی ترسناکه، اینکه خودت نباشی ولی دستات باشه ترسناکه.
اصلا کاش میشد احساسات و توی یه شیشه نگه داشت. اونموقع هروقت دلم برای انگشتات توی موهام تنگ میشد در شیشه رو باز میکردم.
یا وقتایی که دلم بغل کردنات و میخواست، اون وقتایی که تو گودی کمرم دستات قفل میکردی.یه کمد میساختم، کمد دستای لویی، کمدم و پر از شیشههای احساساتی میکردم که با دستات میساختیشون.
شیشهی بغل کردنات، ناز کردنات، شیشهی دکمه بستنای صبح و باز کردنشون شبا، شیشهی پاک کردن اشکام، شعر نوشتنات و گیتار زدنات.
من همهی کارات و توی شیشه هام میکردم و میذاشتمشون تو کمدم و هروقت خواستم از دلتنگی خودکشی کنم میرفتم پیششون.
YOU ARE READING
Russian Roulette [L.S]
Fanfictionخدا لبات رو ساخته برای بوسیدن و چشمات رو برای پرستیدن، دستات رو برای گرفتن و سرت رو برای بغل کردن...