انگشت کوچکش رو توی شیشه مربای توت فرنگی کرد، شیره ای که روی انگشتش نشسته بود رو به نوک بینی یونگی زد.
مرد تعجبی کرد و زد زیر خنده، جیمین با دیدن خنده های شیرینش به نرمی لبخند زد و بهش خیره شد.
وقتایی که شیرین زبونی می کرد یا سعی می کرد یونگی رو با کارا و رفتارهاش بخندونه، خوشحالی وصف ناپذیری درونش رخنه می کرد.به خاطر شرایط کاری یونگی و درس خوندن خودش وقت های کمی همدیگه رو می دیدن؛ معمولا به جز شبایی که جیمین بین کتاب و جزوه هاش روی تخت به خواب رفته بود و یونگی با خستگی بر می گشت خونه و با جیمینی که خواب بود از اتفاقات اون روزش حرف می زد تا خوابش ببره، زیاد با هم وقت نمی گذروندن.
اما حالا دوتاشون وقت کافی داشتن تا حتی ساعت ها بهم زل بزنن و به خوبی از زمانشون استفاده کنن.
صبحانه شون تموم نشده بود که زنگ گوشی یونگی به صدا دراومد و نگرانی رو به قلب جیمین تزریق کرد.
صحبت هاش خبرای خوبی به جیمین که تازه داشت از این لحظات لذت می برد، نداشت.یونگی سری تکون داد و درحالیکه با عجله از پشت میز بلند می شد گفت: پروازشو کنسل نکردین؟
با شنیدن جوابی که مورد علاقه اش نبود فریاد زد: لعنتی... سریع تر هماهنگ کنین امشب میریم انگلیس...کلمه رفتن و انگلیس زنگ اخطار گوش خراشی توی مغز جیمین زد... تا به خودش اومد و هضم کرد که یونگی چی گفته و قراره چی کار کنه اون پسر با لباس های آماده از اتاق بیرون اومد.
جیمین با بهت به طرفش رفت، زبونش یاری نمی کرد حرفی بزنه و بپرسه چیشده؟ هر چند خودش تا حدودی همه چیزو فهمیده بود ولی سکوت یونگی داشت آزارش می داد و قلب بیچاره و کوچکش رو زخمی می کرد.
یونگی مشغول جا دادن لپتاپ و بقیه وسایلش تو یه کوله بود و زیر لب داشت حرف می زد.
جیمین قدم دیگه ای بهش نزدیک شد و گفت: یو...یونگی... تو...یونگی که تازه متوجه پسرش شده بود سرشو با طمانینه بالا گرفت و گفت: اوه جیمینی...
لبشو تر کرد و با تردید گفت: از... از اداره تماس گرفته بودن... من... من متاسفمجیمین به واسطه اشک های حلقه زده توی چشم هاش یونگی رو تار می دید اما اجازه نداد یکی از قطره های درخشانش روی گونه اش بچکه و تو این لحظه که یونگی مجبوره تنهاش بذاره، نگرانش کنه پس ساکت موند و به یونگی اجازه حرف زدن داد.
یونگی: یه سفر کوتاهه... باید بریم انگلیس. مجبورم می دونی که!
جیمین به سختی بغض و آب دهنشو قورت داد و گفت: آره!معلومه که می دونست فقط قدرت درکش رو نداشت. هیچ وقت شغل و کار یونگی براش عادی نمی شد، هیچ وقت عادت نمی کرد اون مامور پلیس باید خیلی وقت ها حتی از خودش هم بزنه و البته که هیچ وقت هم لب به شکایت باز نکرد.
همیشه سکوت کرد و اجازه داد علاقه یونگی به کارش باقی بمونه.

YOU ARE READING
Pareidolia [Yoonmin~Full]
Romanceابرها از حرکت ایستادن، خورشید نورش رو فقط به اون دو نفر بخشید، دریا لبخند زد و امواج به امید دیدن دوبارهی جیمین همراه معشوقش، توی دریا محو شدن تا دوباره برگردن... • MultiShot • Genre: Romance, Angst