part 1

156 32 20
                                    

خب سلام من لارا اونسونم ی دختره 19 ساله ک اومدم به لندن تا بتونم درس بخونم اخه از بچگیم ارزوم بود دکتر بشم  تا بتونم به  دیگران خدمت کنم.

خب تا الان چند تا دوست پسر داشتم ولی خوشبختانه یا متاسفانه همشون بهم خیانت کردن اخه میدونین از شانسه خوش یُمنه منه :))
و یکی دیگ از دلایلمم ک به انگلیس اومدم.
من به کمکه مامانم (اِما) توی لندن ی خونه اجاره کردم تا بتونم درسمو تموم کنم و برگردم به شهرمون و به فقیر ها کمک کنم ولی سرنوشت ی چیزه دیگه ای برای من رقم زده بود.

خب هنوز زوده بگم چه اتفاقاتی افتاد ولی خب من شاید همون چند ماهه اول توی خونم زندگی کردم چون یک فردی به نام زین تمامه سرنوشته منو به طرزه وحشتناک و اعجاب انگیزی تغییر داد و من به خاطر این هم باید ازش تشکر کنم و هم باید ناراحت و عصبانی باشم.
چون اون باعث شد هم من بتونم حسه نفرت و بد بختی و کمبود احساس و زجر رو تحمل کنم هم بهم یاد داد چ شکلی میشه از کسی ک عاشقشی و دوستش داری مراقبت کنی و به خاطرش بجنگی.
خب خب خب خب داستان من یعنی داستانه زندگی من:
از ی شب توی پارتی توی یکی از خیابون های معروف لندنه قشنگ شروع  شد نه دقیقا توی پارتی دقیقا بعد از پارتی وقتی ک من دیگه حالم داشت از اون بوی گند و مضخرف الکل و همه کسش بهم میخورد حالا ک چی ی چهار تا دختر و پسرو میارن میریزن تو ی خونه و اخرشم همون پسرا بعد از استفاده از ادم میندازتمون کنار؟؟😏😏 و صفته خرابو به ادم میدن البته این دید من قبل اشنایی با اون بود ولی در طول اشنایی هم همچین حسی رو پیدا کردم و این خیلی خیلی طول کشید البته اون فکر میکرد داره بهم لطف میکنه ولی خیلی خیلی خلیی سخت در اشتباه بود.........

____________________________________
سلام عزیزانه گلم💜💜
اینم خلاصه و پیش نویس نظرتون چیه دوستش داری؟؟
عاشقتونم♥♥♥
_asma

Night ChangesWhere stories live. Discover now