part4

51 10 2
                                    

خب با سکوتی ک حاکمیت از جدی بودن شخص روبرو بود رسیدیم ب خونش خب اخه لعنتی من چیکار میتونم بکنم تو اینجا اووو چند تا دوربینم کارگذاشته ی دونه دم در ورودی یدونم دم پارکینگ از هر طرف خونم نزدیک نزدیک 5 تا اخه کودوم احمقی میاد از این جا دزدی کنه با این تجهیزات. ی خونه ویلاای با نمای سفید و البته تریبلکس اخه این خونه و برای چی میخواد به این گندگی خودش گه گیجه نمیگیرع و گم نمیشه؟؟؟

همین جوری با بهت به خونه و پارکینگش نگاه میکردم ک در باز شد و این نشان گر این بود ک باید پیاده شم.

دو مرد با با کت و شلوار مشکی اومدن جلو و در پشت رو باز کردن و وسایلمو برداشتن و اونم رفت من همین جوری ب دور و ورم نگاه میکردم عین این احمقا اخرشم خود زین وقتی رفت جلوتر دید من نمیام و برگشت رو ب من و غرید

_بدوو دیگگ

منم راه افتادم و سوار اسانسور شدیم و در خونشو با ی کارت باز کرد و رفتیم تو و بی هیچ مقدمه ای بهم ی کلید داد.

_طبقه دوم اتاق سمته راستیه برو استراحت کن.

منم اطاعت کردم و خودشم از پله ها بالا رفت و محو شد و منم ک عشق فوضولی یکم دید زدم خونرو.

3 دست مبل متفاوت ک البته همشون مشکی بود ولی ترکیبی. اونی ک از همه دورتر بود مشکی با سفید اونی ک دم در بود مشکی و خاکستری و اون یکی مشکی و نقره ای و جلوی هرکودوم از مبلا ی تلویزیون بود و اون ورم ی اشپزخونع باز با تم مشکی خاکستری این بنی بشر ب طرز فاکواری عاشق مشکیه و البته منم عاشق مشکی و بنفشم و همیشه سعی میکنم لباس های مشکی و تیره بپوشم چون از تو چشم بودن بدم میاد.

پله ها رو گرفتم و رفتم بالا اونجام ی تلویزیون بود با ی دست مبل البته مشکی و ی اشپزخونه خیلی کوچیک و تم خاکستری و رفتم در اتاقو باز کردم و از صحنه روبروم اصلا شکه نشدم چون تمش باز خاکستری و صورتی ملایم بود و وسایلمم اونجا. البته من قرار نبود ب اونا دستی برنم و خب چون قرار بود امشب بزنم ب چاک و فرار کنم.

نزدیک 2 ساعت توی تاریکی مطلق اتاق نشستم تا همه جا کاملا تاریک شه و لباسمم عوض کردم و ی بلوز استین بلند مشکی با ی شلوار لی پوشیدمو و موهامم گوجه کردم و و رفتم از در اتاق بیرون و لب پنجره اتاقم ک فقل بود پایینم گشتم ولی هیج جا برای فرار نبود و چند تا شکلات هم برداشتم اخه داشت بهم چشمک میزد من دیووانه وار عاشق شکلاتم.و ب نظرم زندگی بدن شکلات اصلا زندگی نی توالت عمومیه:))

رفتم طبقه بالا و ی پنجره باز همینه دسامو تو هوا تکون دادم و پنجررو باز کردم و پامو گزاشتم بیرون و ی صدای جیغ بلندی کل خونرو پر کرد منم هنگ کرده بودم و ی پام بیرون و ی پام هم توی خونه بود ک دیدم زین با چشمای خوابالو و البته شک شده با ی شلوارک و بی تیشرت اومد جلوم.

_ کجاااا؟؟
_هیجا.

ی قدم اومد جلو.

_بیای جلو جیغ میزنما.

عقب عقب رفتم و البته هواسم نبود ک پنجره از پشت باز و داشتم پرت میشدم پایین و ی جیغ خفیف زدم و دووید و دستمو گرفت.

_هی دیوونه چیکار میکنی؟؟

_میخوام برم(با بغض گفتم)

_اینجوری نمیری.میمیری!!!

_ولی من میخوام برم

با کلی زور زدن و البته کلی کُلی بازی دراوردن من(همون سلیطه بازی) منو کشید بالا و نشست رو زمین نفسش بالا نمیومد حقشه.

منم بلند شدم بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق و درو کوبیدم ک قشنگ بشنوه و نشستم رو تخت و شروع ب گریه کردن کردم یاد مامانم افتادم ک همیشه شبا توی بغل اون میخوابیدم  و اون همیشه برام داستان تعریف میکرد داستان دختریی ک زندگیش در زمان چند روز تغیر و اتفاقاتی براش افتاد ک هیچ وقت حتی ب ذهنشم نمیرسید ک زندیگی این شکلی پیش برهه.و سرمو گزاشتم و رو بالشتو
این قدر گریه کردم ک بلاخره خوابم برد.

_________________________________________

خب خب من به قولم عمل کردم و دارپ سعیمو میکنم ک زود ب زود اپ کنم و البته دقیقا وسط امتحانات عزیز تر از جان😂😂

لطفا لطفا نظر بدید و ووت بدید خواهشم میکنم💜
و بازم میگم ر نظری داریک ک نمیتونید این جا بگید یا پیشنهادی دارید این ایدی اینستامه بهم اونجا پیام بدید لاو یو الز💜♥

Asmaaa.ghhh

Night ChangesWhere stories live. Discover now