7

34 3 1
                                        

قطره هاي اب از روي موهايش به سمت پايين ميچكيد شايد تنها جايي ك خود واقعيش بود زير دوش حموم بود و شايد هم واسه همين از اونجا بدش ميومد چون با خود واقعيش روبرو ميشد و شايد بخاطر همين هميشه حالش اونجا بد ميشد حقيقت هميشه تلخه ولي در واقع بايد بگيم روبرو شدن باهاش به اندازه مرگ زجراوره *خب البته مرگ براي بعضي هام شيرينه و سليقه ايه*
دختر بهتره بگيم جايي كه خود واقعي شو ميبينه ...
بعضي روزا فقط اونجا ميشينه سرشو ميزاره رو پاهاش و زير دوش ميشينه و فقط صداي قطره هاي ابه ك تو گوشش ميشنوه و اين حس خوبي بهش ميده چون هيچ چيز ديگه نيست تا بشنوه تا تو ذهنش راه بره و عصبيش كنه فقط ابه و اون تصور ميكنه ك الان زير بارونه و هيچكي نيست
اوه و خب بايد اعترافيم اينجا بنويسه اون دوبار دست به كاري زد كه از اون پشيمون نيست و بخاطر اين ديگه انجام نميده اون كارو *فعلا* چون دليل قانع كننده اي براي ديگران نداره كه البته كل اين دنيا هم دليل قانع كننده اي واسش وجود نداره*اوه يس خدا من كمي ديست كردم ساري*
اون دوبار اقدام به پاره كردن دستش كرد البته اونم به زور و هيچيم نشد و اون فقط كمي عقده داشت ولي ...ولي حس خوبي بود واقعا حس خوبي براش داشت با اينكه فقط يه سطح خيلي كم بود ولي دستش بي حس شده بود هي ازش خون ميومد و اون يكم حس ومپايريم داشت *عاره اون دختر ديوونست نميخواد بگين* و حس سوزشي ك داشتودوست داشت اون نمي تونه كاريش كنه ولي دوست داره باز امتحانش كنه ولي اون از جاش بدش ميومد از اينكه بمونه رو دستش و پس ادامش نداد
اون يه روز م باز رفته بود به مكان واقعيت
يه ايينه گرفت و خودش وقتي روبروي نور خورشيد بود نگاه كرد بار ها بار ها به خودش خيره شد و چيزي فهميد اون اونقدرام ك فك ميكرد از خودش متنفر نيست شايد خيلي روزا و شبا باشه ك دوست داره ناپديد شه و از اولشم نباشه ولي اون خودشو يجورايي دوست داره...
ميدونم بنظر يكم عجيب مياد ك ينفر از خودش تعريف كنه ولي اون هيچوقت چشماي خودشو اينجوري نديده بود انقد واضح و روشن اينقد بهش توجه نكرده بود چشماي عسلي ك فقط يكم دورش سبزه با رگه هاي قهوه اي تيره و دورشو انگار با مدادشمعي مشكي پررنگ كرده باشن و سايه هاي مژش افتاده بود رو چشماش
و اون فهميد ي چشم چقد ميتونه پر از احساس باشه و تصميم گرفت اگر تصميم گرفت روزي عاشق كسي شه اول از همه عاشق چشماش *منظورم چشم ابي يا سبز نيست منظورم احساس چشم هاست*و شخصيت و همه اين چيزا بشه طوري ك با نگاه كردن به چشماي اون بتونه همه چيزو ازش بخونه و اون طرفم عاشق همين چيزاي اون شه و همه اينا دو طرفه باشه:)
و حالا اون دختر با خودش روبرو شده اون ديگه از خودش نميترسه
و "فك نكن ك قلبت به سمت چ كسي ميره فك كن ك اون از اول كجا بوده و اون همون جاييه ك بعش تعلق داري و لازمش داري"
شايد اين ي جمله باشع تو فيلمي ك اصن ربطي به اين موضوع نداره ولي من اينجوري تعبيرش كردم ك اول از همه قلبت مال خودته و بايد واسه تو بتپه پس خودت بايد خودتو دوس داشته باشي...

"The darkness of the soul"Where stories live. Discover now