اون لبريز شده بود از تنهايي ، مشكلاتش از زندگي لبريز شده بود اونقدر پر كه قطره هاش روي زمين چكه ميكردن نشتي داشتن و اون مجبور بود دستاشو زيرشون بگيره تا جايي نريزه تا كسي نبينه اون قطره ها رو هر روز پنهان ميكرد زير لبخندش زير "من خوبم"زير"هيچي نشده"ولي بقيه نميدونستن ك حتي يه بغل حتي يه ما پيشتيم هم ميتونست اونو نجات بده ميتونه اونو خالي كني از اينهمه لبريزي ولي اونا بدترش ميكنن دختر هرچقدم ميخواد كمش كنه ميخواد خودش خودشو نجات بده ولي اونا سوراخش ميكنن بيشتر پرش ميكنن براش سختترش ميكنن همه اينا باعث شده ك اون نتونه نيمه خاليو ببينه هميشك نيمه پر ديدن به صلاح نيست اونم واسه كسي ك هميشه ليوانش لبريزه و همه اينا بعث شده ك دختر فك كنه زندگيش يه مضخرفه كامله و اينكه زندگي نكردن و ترجيح بده
ولي واسه نجات دختر ديگه خيلي ديره اون خيلي وقته كه داره غرق ميشه و داراي نفساي اخرشو ميكشه ...
اون هيچوقت نتونست چيزاي تو دلشو بگه چون ترسيد مسخره بشه اون دختر انقدر اسيب ديده انقدر روحش خسته و مريضه ك حتي ديگه نميدونه واسه چي ناراحته انگار ناراحتي فقط از روي عادته اون انقدر پره ك ديگه دليل پريشم نميدونه ...نميدونه از كي پر شده نميدونه خالي بودن چجوريه شايد اين حرفاي اخر دختر باشه شايدم بازم زندگي كنه ولي اون هر روز. داره پرتر و بي روح تر ميشه اون فقط ميخواد فرار كنه ولي نميدونه به كجاكاش كسي بود. كه اينا رو ميفهميد دخترو بغل ميكرد و همه چي درست ميشد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
"The darkness of the soul"
Diversosقسمت تاريكي از روحم كه هميشه اونو مخفي ميكردم...