نميخوام از خواب بلند شم و همينطور نميخوام بخوابم
نميخوام چيزي بخورم و ولي ميخوام بخورم
نميخوام كاري بكنم و همزمان دلم ميخواد يكاري كنم
نه ميخوام سياه باشم نه سفيد
نه خوبم نه بد
ديگه خودمو نميشناسم انگار گير كردم تو يه تونل تاريك كه از هر سمتي ميرم به بن بست ميخورمو هر چقدم راه ميرم باز روشنايي اي نيست انگار ينفر همه رويا ها هدف و انگيزمو پرت كرده تو ي سياهچال تاريك ك كسي دستش بهش نرسه
*شايد زندگي همينه بسوزي و بسازي و برسي به تهش هيچ*
نه ميخوام بميرم و نه ميخوام زنده بمونم
اين حس پوچي داره منو ديوونه ميكنه يا شايدم شدمو خودمم نميدونم