قسمت دوم_ جنگ

2.7K 466 16
                                    

از زندگی جدید جیمین یک ماه گذشته بود جیمین خیلی سری خودش رو تو دل همه جا میکرد و تمام ساکنین خونه ی کیم عاشقش شده بودن ولی نمیشد آینده دردناکی که قرار بود براش رقم بخوره رو پیش بینی کنه

جنگ های قبیله ای در حال وقوع بود و خاندان کیم هم از این قضیه مستثنی نبودن بتا ها برای جنگ آماده میشدن و قطعا خیلی هاشون کشته میشدن وآلفا ها با یه دستور خودشون رو تو آسایش نگه میداشتن

امگا ها واقعا توانایی اینکه وارد جنگ بشن و بجنگن نداشتن ولی آلفا های خودخواه و قدرتمند هیچ وقت تو جنگ هایی که مسببش خودشونن دخالت نمیکردن

این حرف ها تفکرات امگای کوچکی که هر روز از وقتی که جیمین پا به این عمارت گذاشته بود به اونجا میومد، بود  کیم سوک جین پسر عموش

اون پسر خیلی تند حرف میزد و از همه ی آلفا ها بدش میومد مخصوصا یه آلفای به خصوص که صداش میکرد اون به نظر سوکجین اون یه پسر بی ادب و بی شخصیت خودخواه بود که تو مهدکودک باهاش آشنا شد و واقعا ازش متنفر بود این رو میشد ازخشم مخفی تو کلماتش فهمید اون همیشه با برادر کوچیکترش امگا های دختر رو اذیت میکردن ولی هنوز هم نفهمیده بود که چرا اون بهش آسیب نمیزنه !!! این یه علامت سوال بزرگ براش بود

جیمین برای جین حکم یه عروسک زنده ی خوشگل رو
داشت که میتونست باهاش حرف بزنه بهش غذا بده و هر از گاهی هم پوشکش رو عوض کنه جین واقعا یه نمونه فوق العاده امگا بود چون با اینکه فقط سه سال از زندگیش میگذشت اما مثله یه پرنسس رفتار میکرد لباس های صورتی میپوشید و برای جیمین هم پستونک صورتی و یه دست لباس نوزاد دخترونه خریده بود جیمین انگار خیلی هم بدش نمیومد از این لباس چون گاهی با همون به خواب میرفت

دست روزگار جنگ رو به نفع خانواده گرگینه ای کیم تموم کرد و بتا های باقی مونده و آلفا های قبیله برگشتن همه چیز خیلی خوب به نظر میرسید جیمین تو بغل جین بود و تا پدرش رو دید دستاش رو باز کرد تا اون رو درآغوش بگیره

« اوه پسر کوچولوی من چه بزرگ شدی؟ میبینم که با جین کلی دوست شدی کیوتی بابا»

جیمین دو طرف گونه پدرش رو گرفت و سرش رو بغل کرد ( صافت شدم یکی جمعم کنه)

جیمین رو به بغل جین برگردوند و به مردی که کنار برادرش ایستاده بود لبخند زد

« آقای جئون پسرم جیمین و ایشون پسر کوچک تره برادرم سوکجین هستن قبلا هم با نامجون آشنا شدین »

آقای جئون به نوزاد و پسر بچه سه ساله که انگار میخواست از نوزاد مواظبت کنه پس محکم تر بغلش کرده بود لبخند پر مهری زد

« راستش منم دو تا پسر دارم که مادرشون اجازه نمیده همراه من به این جاها بیان از نظر لیا کار های من واسه دو تا پسر بچه زیادی خشنه »

لبخند تلخی زد و موهای جین رو نوازش کرد

« حیف شد وگرنه میاوردمش تا باهم بازی کنین»

جین لبخند شیرینی زد

« نه آقا من باید مراقب جیمینی باشم و وقت برای بازی کردن ندارم»

آقای جئون از شیرین زبونی جیمین قهقهه زد

« اون یه امگای فوق العادست یه ملکه ی نمونه بهش افتخار کن وون»

وون با افتخار به پسرش نگاه کرد و گفت

« زود باش جونگی باید بریم و یکم خوش بگذرونیم خیلی این چند وقته خسته شدیم یول لطفا یه سری افراد رو برای سرکشی بذار و براشون غذا هم ببر»

یول لبخند زد
« چشم هیونگ»

اون جشن پیروزی فوق العاده ای بود حداقل به جین که خیلی خوش گذشت ولی جیمین یکم بهونه میگرفت و گریه میکرد ولی با کمک های جین نیلا بالاخره تونست بخوابونتش

When night start •|• kookmin 🍷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora