قسمت سوم - خانواده کیم

2.4K 447 38
                                    

شاید خیلی عجیب بود ولی خانواده ی کیم به شدت حامی حقوق امگا ها بود و براشون احترام قائل بودن جین همیشه میگفت که خیلی خوش شانسه که تو این خانواده امگاست اگه تو هر خانواده دیگه ای امگا به دنیا میومد قطعا طرد میشد یا فروخته میشد اما واکنش جیمین کوچولو خیلی عجیب بود اون بالافاصله زد زیر گریه و به هیچ وجه هم آروم نمیشد تا اینکه بالاخره خوابش برد

شاید همه فکر میکردن جیمین یکی از اعضای خانواده کیمه ولی خودش خوب میدونست یه طرد شدست و فعلا این بخش از زندگیش نیازی نبود خیلی فکر کنه که چرا این اتفاق واسش افتاده بود چون اون دقیقا داشت تو پر قو بزرگ میشد

جین بعد از اون گریه طولانی جیمین و خوابیدنش دیگه حس موندن تو خونه عموش رو نداشت پس تصمیم گرفت بره مهد کودک تا حداقل با دوستاش باشه بیشتر دوستای جین امگا و بتا بودن شاید تنها آلفایی که دوست داشت باهاش بازی کنه برادرش بود که اونم الان بزرگ شده بود و وقتی برای بازی باهاش نداشت همین که وارد شد اون رو دید اون با اینکه از جین کم سن تر به نظر میرسید یعنی تقریبا دو سالش بود ولی خیلی قوی و پر ابهت بود معلومه که در آینده رهبر بزرگی میشه خواست مثله همیشه نادیده بگیرتش که شروع به صحبت کرد

« اوه امگا کوچولوی خانواده کیم.»

کم کم نزدیکش شد اینبار برادرش باهاش نبود جین به شدت میلرزید

« البته شنیدم یه امگا دیگه هم دارین که تازه بدنیا اومده اونم اندازه تو خوشگله البته همه امگا ها خوشگلن مگه نه؟»

جین تمام شجاعتش رو جمع کرد و تهدید آمیز به اون نگاه کرد

« از اینکه یه آلفای بی خاصیتی مثله تو ممکنه در آینده یه پک رو در دست بگیره حالم بهم میخوره ولی میدونی چیه امیدوارم میتت یه امگا باشه که ازت متنفر باشه و وقتی که میخوای مارکش کنی با لگد بزنه به اونجات بعدشم بهت خیانت کنه تا یادت بمونه که اشتباه میکردی که امگا های مظلوم و بی پناه رو اذیت میکردی »

نفس عمیقی کشید و اون رو در همون حالتی که خشک شده بود ول کرد وقتی وارد راهرو شد برادر کوچک ترش رو دید که با چشمای درشت شده مثله خرگوش نگاهش میکرد یه آلفای دیگه زیر لب ایشی گفت و تنه ای به پسر بچه کوچولو زد و رفت

پسر بچه رفت پیش هیونگش

« هیونگ اون هیونگ امگا زدت؟»

لحن اون بچه انقدر کیوت بود که هیونگش رو از هپروت دربیاره

« نه کوچولوی هیونگ ، اون فقط کاملا مناسبه »

« هیونگی منظور امگا هیونگ از میت چیه؟»

لپ های دونسنگ کوچولوش رو کشید
« به یه گرگ کیوت میگن که قراره درآینده ازش محافظت کنی مثلا یه امگا»

« ما چرا امگا ها رو اذیت میکنیم؟»

« شاید چون من میخوام میتم رو پیدا کنم»

« هیونگ تو هنوز بچه ای»

« میدونی دیدن پاپی شدن امگا ها وقتی میترسن خیلی کیوته بانی ولی مطمئنا دیگه اذیتشون نمیکنم چون پیدا کردم اون چیزی که میخواستم رو»

« هیونگی خیلی بزرگونه حرف میزنی»

« میدونم بانی برای تو به نظر بزرگونه میاد از اون فیلمه تو لب تاپ مامان یاد گرفتمش »

دو برادر سوار ماشینی شدن که دنبالشون اومده بود اما خودشون هم نمیدونستن این آخرین باریه که قراره به اونجا برگردن

این رو جین سه روز بعد فهمید اوایل کلی خوشحال بود و فکر میکرد بخاطر حرفای اونه که دیگه نمیان اما وقتی فهمید این نیومدن ها برای همیشه‌ست تقریبا افسرده شد

اینو وقتی فهمید که برای اولین بار با جیمین زد زیر گریه و حتی بلند تر از جیمین گریه میکرد تا جایی که جیمین واسه آروم کردنش پستونکش رو میداد تا دیگه گریه نکنه ولی جین بیشتر گریه میکرد

شاید باورش سخت بود ولی این حقیقت بود

جین دلش برای اون تنگ شده بود

When night start •|• kookmin 🍷Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin