لیام شگفت انگیز

503 90 227
                                    

چندتا سطل فلزی زنگ زده و بیل و بیلچه های خاک گرفته...هفت هشت تا قوطی رنگ خشک و روی هم چیده شده و قلمو توی انواع سایز های مختلف...بوم هایی که چندتاییشون سفید بودن و یکی دوتاشونم شکسته بود...چندتا مبل و چند تیکه از اسباب و اثاثیه ی قدیمی...اولین چیزهایی بودن که توی اولین نگاه به اون انبار درهم برهم به چشمت می اومدن...

وسایل زیادی نامرتب توی هم چپیده شده و تار عنکبوت تنیده شده گوشه های سقف و بین وسایل ثابت می کرد خیلی وقته که کسی به اینجا سر نزده.

همین جور که با دقت وسایل رو از‌ نظر می گذرونم و به سختی راهم رو از بینشون باز می کنم...بخاطر توده گرد و خاکی که روی زمین و وسایل نشسته و با راه رفتن من به هوا میره به سرفه افتاده یکی از دستام رو کیپ دهن و بینیم می کنم.

به اون سمتی می رم که به نظر می رسه وسایل باغبونی رو گذاشتن...قسمت های فلزیشون یکمی زنگ زده و دسته بیل ها کهنه و لق شده بودن...روی چکمه ها گل خشک شده سفت چسبیده بود...اما اگه بخوام گلخونه رو دوباره راه بندازم چیزهای بدرد بخور و قابل تعمیری به نظر می رسیدن...

بعد از اینکه وسایل رو یه مقدار بالا پایین کردم دوباره راه افتاده اینبار به سمت بوم های تکیه داده شده به دیوار.

بوم های استفاده نشده ای که مدت زیادی دست نخورده باقی مونده بودن و رنگشون از سفید به زرد تغییر داده شده حسابی خاک گرفته بودن.

علاوه بر بوم سایز های مختلف قلمو و کاغذهای روغنی مخصوص طراحی...انواع رنگ های مختلف و چند تا بسته مداد رنگی حرفه ای...و من دوباره راهی نیویورک میشم و یه جایی درست وسط اتاق خواب مامان فرود میام... نگاه محو و مات و پر از دقتش روی صفحه سفیدی که نم نمک پر میشه...نگاهی که اندکی بوی رنگ روغن میده...اتاقش و اون دیوارهای سرتاسر پوشونده شده از تابلوهای هنر دست خودش...لبخند میزنم و با انگشت سبابم یه مسیر سفید بین خاکستری بوم درست می کنم و من زیادی با این وسایل اختم...شاید زیادتر از همه ی اجزای این خونه!

تکیه بوم ها رو از دیوار برداشته...پشتشون مشخص شده یه صندوقچه تو سایز متوسط می بینم...

در صندوقچه قفل و ناامید از پیدا کردن کلیدش اون اطراف دست توی جیبم برده سوزنی که برای روز مبادا همیشه جاش همون جا امن رو در میارم...

سوزن رو توی قفل فرو میبرم و به رسم تمام وقت هایی که رو یه چیزی دقیق میشم گوشه لبم رو به دندون می گیرم و پلک یکی از چشم هام رو محکم بسته کنارشون چین خورده با دقت به صداهای ایجاد شده توسط قفل و کلید گوش میدم.

صدای تیک باز شدن قفل که میاد پوزخند مغروری زده سوزن رو سر جای اولش برگردونده و گاهی فقط گاهی اون دوسال خورده شده ی زندگی هم مفید بودن بلد میشه!

توی صندوقچه فقط چیزی شبیه یه کتاب قطور دست ساز پیدا میشه...کتاب که نه درواقع کاغذ هایی که از سوراخ گرد و کوچیک کنارشون دوتا ربان طلایی رنگ رد شده و با یه گره پاپیونی کنار هم محکمشون کرده...نگاهم که به مقوای سبز رنگی می خوره که نقش جلد کتاب رو داره،صدای خندم تو انبار می پیچه...

"I AM LIAM " [Z.M][L.S]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ