0.1 |nothing

114 21 1
                                    


غافل از هر فکری که در رویاهای شبانه و کابوس های روزانه ام دنبال میکردم ، یک روز صبح دنیا برای من وارونه میشود .

یک روز صبح از خواب بلند میشوم ، و بجای اینکه گیج و منگ به طرف سینک بروم تا آبی به صورتم بزنم و سرحال بیایم ، در کمال تعجب میبینم که اوضاع به شیوه ای که هر روز بود ، نیست .

بله ، درآمدن از این روزمُردگیِ خاموش میتواند آرزوی دیرینه ام باشد ، ولی از طرفی ترسناک است .
‌ وقتی متوجه میشوم که با یک لیتر آبی که به صورتم پاشیدم هیچ چیز بهتر نمیشود ، و چشمانم بخاطر نور بسته نیست و در اصل ، این تاریکی ست که مرا احاطه کرده است‌ و می بلعد . و در اعماق خبری جز سکوت که باز هم خواستار دیرینه اش بودم نیست ، و این مخوف ترین اتفاقی ست که تا بحال برای من افتاده است‌.

چرا که کر و لال نشدم و ازین موضوع مطمعنم ، من میتوانم صدای قدم های مادرم را بشنوم .

که کلید هایش را از جاکلیدی می اندازد ، خم میشود ؛ آنرا برمیدارد ، و درست وقتی از دست شویی بیرون می آیم تا صورتم را خشک کنم قبل از بستن در میگوید " خداحافظ الیز "

و من همین الان بدون آنکه از نظر فیزیکی قادر به شنیدن صدای در ، یا صدای مادرم باشم میگویم "خداحافظ مادر"

از آنجایی که تاریکی ادامه دارد متوجه ی رفتنش میشوم ، بر خلاف انتظار گریه نمیکنم یا داد نمیزنم ، با پیژامه به خیابان نمی دوم که به همسایه ها اطلاع دهم که " کور شدم! نمیشنوم! کسی هست؟"

چون اوضاع همیشه به همین منوال بوده ،
برای من فرقی نمیکند . بدن من یک ساعت اتوماتیک است ، شب ها خسته میشود و صبح ها سر حال. میداند چند قدم برای رسیدن به مدرسه بردارد ، یا چند ورق اسکناس در ازای یک بسته سیگار بدهد ؛ میداند اکثر اوقات باید در باغ آلبالو گیلاس سر کند و جوابی به سوال های اطرافیان ندهد و آنها نیز کم کم عادت خواهند کرد که از او چیزی نپرسند .
بدن من به خوبی یاد گرفته که چگونه نامرئی باشد ؛ به هر حال بهترین راه برای پنهان کردن چیزی ، نمایان بودن آن است .

Sonata.Where stories live. Discover now