0.2 | creation

89 15 5
                                    

آفرینش

پلک های سنگینم را به زحمت باز میکنم و باز هم تا بی نهایت رویا میبینم. پرده ی نمایشِ واقعیت حال با تاریکی عوض شده و در گوشم نجوای پوچی سر میدهد . خیره میشوم به معلق بودن در تاریکیِ روشن و تعلق داشتن به روشناییِ تاریکِ موجودی که هیبت نامرئی اش همانند انعکاس من ، و از وجود من ، در آینه است.

او از من است و من از او ، ولی خط واصلی نیست ، مثل فیلمی که از دو زاویه باشد. به این فکر میکنم که این کلمات را چگونه ادا میکنم ، چگونه پرواز میکنم و بلافاصله سقوط میکنم ، و چرا این وجودِ پر از اغماض حال رو به روی من ظاهر شده .
چیزهای فراوانی را به دست این ندانستن ها سپرده ام و ناگهان متوجه میشون این جا ، این تاریکی و این ابدیت از آن من است . میدانی که از این کشف بزرگ هراس دارم ، از آن پوچی به این بینش رسیدن را دوست ندارم . وهم آلود است و روشنایی را مثل زالو میخورد . وجودیت من در گرو خود من نیست و همچنان هست . همان موجودی که خودم هستم را لمس میکنم و از ورای نیستیِ انگشتانش ، دست هایش را می فشرم و به نبودنش خیره میمانم. خودم را حس میکنم ، منی که حس الهی دارد و نامی ندارد ، و به دنیای بیرون از این بی انتهایی ، بصیرت دارد .

حال میخواهد به من داستانی بگوید ، از هزاران مسیری که طی کردم و پایان و آغازش همینجا بوده و هست . داستانی میگوید ‌... که در آن خالق هست و مخلوق ، عاشق هست و معشوق ، پدر هست و مادر ، و ماه هست و خورشید ‌.

منِ دیگری بغلم میکند و خاک وجودم خمیر میشود ، چنان محکم ولی با احساس که سنگِ وجودم ترک برنمیدارد و به قلب و خون و پوست و رگ تبدیل میشود .
وجودم پر از عشق میشود ، زشت میشود.
زیبا میشود ، بلند میشود ، کوتاه میشود .
و در چرخه ی تناقضات هگواره به پیچش خود ادامه میدهد ‌. اینبار بدنم با روحم آمیخته میشود و منِ دیگر حال درون من است .

در لحظات پایانیِ ورودش غم و اندوه به سمتم سراسیمه میشود و رحم پاره شده ی مادرم و دردی که میکشد تا در آینده با سرزنش من به کاستی هایش بیفزاید ، درس و دانشگاه و ازدواج و مادر شدن من که تا لحظه ی مرگ تداعی شده و در وجود پر بصیرت حالِ من اشک میریزد و میسوزاند.

مادر گفت "بیهودگی سرشت زندگی من است "
و من قبل از افریده شدن میدانستم چه جوابی باید به او بدهم " سرشت ماست."

Sonata.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang