*ممکنه داستان این مکالمات براتون مبهم باشه ، توی چپترای بعدی این ابهام از بین میره.*
جلسه ی اول : منو بشناس.
- این اتفاق ، دقیقا مربوط به چند وقت پیشه ؟
+نمیدونم ، شاید پنج سال پیش
-و از کی مشکلات بی خوابی و... اعتیادت شروع شدن ؟
+من معتاد نیستم
-توی این وضعیت هوایی حتی یدونه سیگار هم اعتیاد محسوب میشه ، بیرون رفتن بدون ماسک برای کسایی مثل تو مثل سیگار کشیدنمیمونه ، درست میگم؟ از همکارت نورمن هم شنیدم که قرص مصرف میکنی
+)کمی با مکث و بدون تغییر حالت ) بله درسته. فقط برای اینکه اروم باشم.
-(منتظر پاسخ سوالش است ) خب؟
+(چندین بار پلک میزند تا خشکی چشمانش را برطرف کند ) شاید همزمان با شروع این تغییرات
-اب و هوا؟
+(به پایین نگاه میکند ) بله
-مطمعنا میدونی که من نیاز دارم از رد صلاحیتت برای این شغل جلوگیری کنم تا برای جفتمون خوب شه ، این مقاومتات جواب نمیده. ( یادداشت میکند)
+مگه شما روانشناس نیستید؟ فکر نمیکنم وظیفتون اخراج نشدن من باشه . (با حالت تدافعی)
-ازین نظر میگم که سالهاست داری اینجا کار میکنی.
+راستش متوجه نمیشم به دیگران چه ربطی داره که من توی چه وضعیتی قرار دارم.
-نورمن گزارشتو بهم داد چون نگرانته ، و منم وقتی گزارش میگیرم انسانیتم بهم میگه که باید کمکت کنم.
+(عصبی)نورمن دوست من نیست و چیزی هم از من نمیدونه .
-آدم سرسختی هستی الیز . ولی اگه از من کمکی میخوای باید راجع به اون اتفاق جزئیات بیشتری بهم بدی (به صورت جدی به او خیره میشود)
+(نفس مظطربی میکشد ) ۵ سال پیش ... ( مکث میکند ) وقتی که بمبِ نوع دوم شیوع پیدا کرد (مستقیم به روانشناس نگاه میکند) پدر و مادرم قرنطینه شدن .
-اونا مبتلا شده بودن؟
+آره . و من تنها موندم ، میخواستم برگردن .
-بعدش اون اتفاق افتاد؟
+آره ( لبخند میزند ) بعدش سعی کردم برم پیششون.
-و دستگیر شدی .
+اونا میگفتن این چیزا جزو اسرار دولتیه . در واقع ویروس نوع دومی در کار نبود ، شایدم بود . ولی هرچی بود از ناکجا اباد نیومده بود ، میدونستم میتونن زودتر ازینا ازون خراب شده بیارمشون بیرون. میدونستم درمانشون نمیکنن.
- از کجا انقدر مطمعن بودی ؟
+ازم خواستن دلیلشو به کسی نگم.
-من قرار نیست به کسی بگم
+مهم نیست
-(آه میکشد ) باشه . مجبورت نمیکنم. پس این چیزی که فهمیدی ، چه تاثیری روی تو داشت ؟
(سکوت)
-الیز؟ (با نگرانی جویای حال او میشود)
(الیز به نقطه ای نامعلوم خیره شده است )
+(با صدایی لرزان ) تا حالا ، این اتفاق براتون پیش اومده که... با وجود اینکه میتونید راه برید ... انگار وقتی اینکارو میکنید ، هیچ کنترلی روش ندارید؟
-(دکتر سکوت میکند و منتظر است الیز ادامه دهد )
+ ( با بغض ) شما خبرارو دیدید ... میدونید چیشده. با اینحال بازم ازم میخواید براتون توضیح بدم
-فقط برای بهبود خودته الیز...
+(حال دارد گریه میکند و از تماس چشمی خودداری میکند ) من... من ، هیچ غلطی نکردم.
-مشخصا کاری از دستت برنمیومد( با دلسوزی )
+(در حین گریه میخندد) آره ... (با صدای بلندتر میخندد) میدونستم بهم دروغ میگن . ولی باورشون کردم. میفهمید ؟ برای اینکه راحت تر باشم.
-چیزی که تو داری باش دست و پنجه نرم میکنی یجور احساس گناهه الیز. سعی میکنی به خودت بگی همش تقصیر توعه ، متوجه ای ؟ این یعنی تو تقصیری نداری . فقط شاهد اتفاق ناگواری بودی.
+( ارام تر میشود و با لبخند به دکتر خیره میشود ) متوجه نیستید . من احساس گناه نمیکنم ، دارم برای سالها یجور خشمو توی خودم ذخیره میکنم . ( صدایش هنوز میلرزد و زمزمه مانند حرف میزند )
دارم میترکم.- و چجوری توی ذهنت اون خشمو خالی میکنی ؟
+قیام
- واژه ی بزرگیه
+دنیا هم جای بزرگیه
YOU ARE READING
Sonata.
Fantasyدر آخر ، همه چیز بی معنی است و ما مدام در چرخه ی خلقت یا به سمت خورشید پرواز میکنیم و یا به دریای آتلانتیک سقوط میکنیم.