0.3 | the begining

51 15 2
                                    

نمیدانم چگونه میتوان ابعاد مختلف زندگی را در یک داستان جای داد ، همینطور هیچ اندیشه ای درباره ی چگونگیِ شروع این داستان ندارم ، و به طور حتم مطمئن نیستم نقطه ی شروعِ من همان نقطه ی آغازِ پرشکوه این داستان باشد . ولی با جسارت میتوانید این را از من بپذیرید : که من راوی حقیقت هستم.
و هر آنچه هست ، چه دارای خمیره ی داستانی و چه حوصله بر ، از لام تا کام برای شما بیان میدارم.

چهارشنبه
ساعت 6:10' دقیقه ی صبح

بیشتر وقت ها احساس میکنم کسی مرا تماشا میکند ، برای همین دوست دارم وانمود کنم نقش اول این فیلم من هستم ‌. منی که به طرز فجیع و بسیار سینماتیک در تراس خانه مشغول زل زدن به طلوع آفتاب هستم ، و آفتاب در نهایت همکاری با تهیه کننده ی این صحنه ،از آسمان آبی تیره به آرامی سر میکشد و من فکر میکنم آبی و طلایی در کنار هم هیچوقت این چنین زیبا بنظر نرسیده اند.
من اینجا نقش زنی به نام الیز را دارم ؛ اکثر شب ها را با چشمِ باز صبح میکنم ، در چهره ام ردی از بی خوابی ها ، درست زیر کیسه های خاکستری چشمانم دیده میشود .البته الیز خوابیدن را دوست دارد ، شاید بیشتر از هر چیزی و هر کسی در این جهان ، الیز بدون بستن چشمان خود هم رویا میبیند .
در اصل او در واقعیت به جست و جوی چیزی خیال انگیز میپردازد ، که منشا حقیقی داشته و در عین حال فقط او قادر به زنده کردن آنها باشد.
الیز در سنین پایین دوست های خیالی زیادی داشته ؛ و هنگام تولد فرشته هایی را بخاطر می آورد که بالای سر او پچ پچ میکردند . فرشته های نورانی که مثل لامپ های جاده ها ، به ترتیب از بالای سر الیز که درازکش روی صندلی عقب ماشین افتاده است رد میشوند.

من شناور بودن داخل آب را تا لحظه ی تولد به یاد می آورم ، و همین الیز را از سایر کاراکتر ها جدا میکند.

ساعت 9:30 صبح

بالاخره از تراس بیرون می آیم .
در ذهنم این حرف شنود میشود که هر روز ، روز تازه ای ست و هر روز من از نو متولد میشوم. صدق این کلمات وقتی طلوع و غروب آفتاب برایتان نمایان باشد بسیار ناممکن است ، لازمه ی زنده شدن ، به خواب رفتن و مرگ است . ولی من هیچوقت پلک هایم را نبسته ام ، همانطور هم صورتم را آب میزنم ، حمام میکنم ، و معشوقه ام را می بوسم . انگار همیشه زنده بودم و این حال مرا بهم میزند . حتی وقتی از روی تخت بلند میشوم و به او پشت میکنم ، یا لباس های کارم را به تن میکنم ، زنده ام . ذره ای اثر تازگی در من نیست و خود را مقصر میدانم.

ساعت ۱۱:۳۰

- افسوس میخورم

+میدونم

-واقعا وحشتناکه ، چطور تحمل کردی؟

+تاکسی گرفتم ، جایی که من هستم زیاد بد نیست

-مگه کجا زندگی میکنی

+بیرون

-بیرون؟

+بیرونِ شهر

-آدمو کفری میکنی الیز

+زیادی بزرگش میکنی

-فقط نگرانت شدم

+چون خاکستریه؟ ( به آسمان نگاه میکند)

-چون دیروز دو نفرو ازینجا بردن بیمارستان

+کیا؟( بی تفاوت است)

-پیتر و جین

+پیتر ، همونی که قهوه میاورد؟ ( به فکر فرو میرود)

-آره ، فکر کنم بخاطر اینکه امروز اینجا نیست هممون قراره سر پروژه بخوابیم

+آره... ( زیر لب ) " روحش شاد "

-امیدوارم زنده مونده باشه ، خیلی از ماها از ساختمون جم نخوردیم . برای همین تعجب میکنم این همه راهو سالم اومدی اینجا. همه جارو از ترس مسمومیت بستیم ، ولی میگن فقط روی یسریا موثره . دوست داشتم یه سیگار بکشم ، مثل قدیما که همه چیز خوب بود.

+اوهوم . یسریا... شاید درست بگی . من که چیزی حس نمیکنم.
(سکوت)

-(در حالیکه تلاش میکند مکالمه را ادامه دهد کراواتش را شل میکند ) پسر... هرچی بیشتر میخوابم بیشتر خوابم میاد ‌. شاید اگه قهوه بخوری این چشمای زشتتم خوشگل شه ، البته من ترجیح میدم داخل بمونم.

+اشکالی نداره ، میرم میگیرم. به بقیه بگو دیرتر میام

-(آب دهانش را با صدا قورت میدهد ) تا حالا فکر کردی قرص مصرف کنی ؟ یکم ارامبخش

+ نیازی ندارم
(باز هم سکوت)

-(به او خیره میشود )کاملا مشخصه یساله نخوابیدی ، نمیخوام یاداوری کنم ، ولی اگه بخاطر گذشته ست میتونم یه روانشناس بهت معرفی کنم.

+نیازی ندارم

-تو واقعا لجبازی

+بدون شکر ؟

-با شیر ! و الیز ! ماسک بزن

+نیازی ندارم

-(فریاد میزند ) هی

الیز قبل از اینکه‌ چیز دیگری بشنود اتاق را ترک میکند.


Sonata.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang