Sᴛᴀʏ Wɪᴛʜ Mᴇ 1

8.7K 711 36
                                    

انگشت شصتش و بین دندونش گذاشت و محکم فشارش داد .
چه مرگش شده بود ؟
چرا امروز این قدر بی قرار و بی حوصله بود ؟

_اه لعنت

نفسش و ناله مانند بیرون داد...
هرچه قدر هم که تلاش میکرد خلافش و ثابت کنه شکست میخورد و خوب فهمیده بود که خسته شده...
از اینکه همه چی یکنواخت بود...
از اینکه همه چی براش تکراری و خسته کننده شده بود...
از..
از همه چی خسته شده بود.
خب سهون به عنوان یه پسر بیست و دو ساله توی زندگیش خیلی چیزا داشت اما واقعا یه پسر به این سن از زندگی چی میخواست ؟ پول ؟ شهرت ؟ مستقل شدن ؟ موفقیت و.... ؟؟؟
اون که همه ی این چیزها رو داشت پس چه مرگش شده بود ؟؟
چرا همه چی یه طوری بود انگاری که باید خلاف وضعیتی که الان داشت و داشته باشه؟!
سهون توی ذهنش سوالی که مدت زیادی بود که بی جواب مونده بود و برای بار هزارم رها کرد...
اگه قرار بود برای تنهاییش گله کنه خب تقصیر دیگران نبود و به همه حق میداد که ازش دوری کنن..
سهون خودش میدونست اخلاقش به قدری گهه و با همه سرد رفتار کرده که تا این اندازه تنها شده...
این موضوع باعث شده بود هیچ کس توی زندگیش نباشه و خب..
از بین عمیق ترین حس هاش همیشه تنهایی پر رنگ ترینشون بود!

دلیلش هرچی که بود به هر حال میدونست که این حس تقریبا تبدیل به عادت شده..
عادت به تنها بودن و تنها موندن..
ترسناک بود اما نه برای پسری که از وقتی یادش میومد همچین حسی رو تحمل میکرد!
شاید این اجتماع گریزیش به خاطر خانواده اش بود..
اشتباه نکنید..!
اون یه موجود ضعیف اجتماع گریز که خودش و توی خونه اش قائم کنه نبود!
اون رئیس یکی از شرکت های موفق کره بود که مردم جاهای مختلف توی دنیا به راحتی میتونستن بگن که جواهرات صادراتی کره رو به اسم شرکت
Jevel oh
میشناسن!
مطمئن بود اگه پدربزرگش نبود صد سال سیاه همین مقدار مال و منال و شهرت و هم به لطف پدر و مادر بی خیالش نداشت..
درحال حاضر پدر و مادرش معلوم نبود کجای دنیا بودن و داشتن مثل همیشه خوش گذرونیایشون و با پولایی که سهون ساعت ها صرف به دست اوردنشون میکرد میکردن...
بدون اینکه ذره ایی براشون مهم باشه یه گوشه ایی از دنیا بچه دارن!

کلافه نگاهی به نشیمن خونه ی بزرگش انداخت و از روی کاناپه بلند شد..
سمت اتاق خوابش قدم برداشت و همزمان باهاش و دستش و بین موهاش فرو کرد و به بالا حالت دادتشون..
دیگران که غصه اش و نمیخوردن پس خودش باید دست به کار میشد...
باید کاری میکرد تا از بلا تکلیفی دراد!!!

خب بزارید خودش و این طوری معرفی کنه...
اوه سهون پسر بیست و دو ساله ای که با ثروتش میتونست بیش از نیمی از کره رو بخره و شهرت اسم و خانواده ی قدرتمندی که پشتش بود به قدری زیاد بود که تموم مردم کره میدونستن کیه...
اون تنها بود و تنها توی خونه ای که حتی متراژشم نمی دونست زندگی میکرد...!
خنده داره که حتی نمی دونست خونه ایی که توش اقامت دارع چه مساحتی داره و خب این طبیعی بود...
اون به عنوان یه مرد بی احساس و خشک شناخته میشد و همه ی اینا درحالی بود که اون پسر زیر دست یکی از موفق ترین مردای کره بزرگ شده بود...
اوه هیونگ مین..
پدربزرگش!
در ظاهر شاید خیلیا ارزوی این و داشتن که جای سهون باشن اما این طور نبود ، البته از نظر خودش.
فایده ی این طور زندگی کردن چی بود درحالی که تنها برنامه ات خفه کردنت با کار و خواب باشه ؟
با پیچشی که توی شکمش احساس کرد اخم هاش حسابی توی هم رفت...

Stay With MeWhere stories live. Discover now