Sᴛᴀʏ Wɪᴛʜ Mᴇ 22

1.5K 373 205
                                    

حتی با دیدن غذا هایی که توی دست سهون بود احساس حالت تهوع میکرد چه برسه به خوردنشون...

اخمی کرد و به پاهای اویزون شده اش از روی میز نگاه کرد ...
خوبیش این بود که هیچ کس جزء خودشون توی اون خونه ی لعنتی که مثلا قرار بود بهشون ارامش بده نبود و توی همچین موقعیت مزخرفی نمیدیدتشون !!!

قاشق به شدت پری از اون مخلوط چندش و به لب هاش نزدیک کرد و لوهان با بستن لب هاش اجازه ی ورود اون قاشق و نمیداد....

_اون روی سگم و بالا نیار لوهان !

با شنیدن صدای حرص دارش نیشخندی زد و به قیافه ی عصبیش نگاه کرد

_اگه اون روی سگت بالا بیاد قراره چیکار کنی ددی ؟؟
دادم بزنی ؟؟؟
اوه تو همین الانشم داری همین کارو و میکنی !!!
نکنه این بار قراره کتک بخورم ؟؟؟؟

نیشخند اخرش و رونه ی چهره ی مبهوت سهون بابت صدای بی حسش کرد و از روی میز پایین پرید...
اگه یکم دیگه اینجا میموند بغضش میترکید و این وجه ی خوبی اونم در مقابل مردی که همیشه خودش و در کنارش ضعیف جلوه داده بود نداشت.
از امروز که اون دختره رو دیده بود مودش بهم خورده بود و فکر به اینکه یه نفر قراره بیاد و هرروز تو خونشون قدم بزنه و بخواد بغل و محبتی که مرد بزرگتر بهش میکرد و بگیره روانیش میکرد..
جونگین و چانیول هیونگ یه جوری حرف میزدن که لوهان جز این پیش بینی نمیتونست هیچ جوره بخواد درموردش فکر کنه و...همه چی تو حالت گیج کننده ایی براش میگذشت.
جوری که اون حس میکرد هربار با فکر به سهون و اون دختره احساس خستگی بیشتری رو میکنه.

🍭🍭🍭

به سوزن توی دست ددیش نگاه کرد و مطمئن بود به خاطر حرف های امروزش قراره تلافی کنه و خیلی دردناک اون مایع لعنتی رو به بدنش تزریق کنه...

لبش و از تصور اون درد لعنتی گزید و نفس عمیقی کشید تا بتونه بدون هیچ حرفی ورود اون سوزن به بدنش رو تحمل کنه.
هیچ‌جوره حاضر نبود درمقابل سهون به خاطر یه امپول یا یه فوبیای لعنتی کوتاه بیاد!
به بازویی که حالا اسیر اون دستای سرد و قوی شده بودن نگاه انداخت و لب هاش بیشتر زیر دندوناش پرس شدن ...

اگه یکم از درد احتمالی ورود اون سوزن قافل میشد میتونست نگاه حریص ددیش و روی لب هاش حس کنه اما اون زیاد درگیر نشون ندادن ضعف و زیاد بودن درد ورود اون سوزن به بدنش بود..
از وقتی یادش میومد کمتر موقعی پیش میومد تا وقتی مریض میشد با سوزن خوب بشه و درستش این بود که ددیش هیچ وقت اجازه نمیداد اون میله های نازک لعنتی بدن پسرش و سوراخ کنن...

نمیدونست ددی مهربونش کجا رفته و به شدت از اینکه نمیتونست توی موقعیتی که از شدت ترس در حال قالب تهی کردن بود بهش پناه بیاره احساس تنهایی میکرد...

_اروم‌ میزنم.

با شنیدن لحن دل گرم کننده ی مرد بزرگ‌ تر نگاه مبهوتش و بالا برد و روی چهره ی ددیش فیکسش کرد.
سهون به محض اینکه نگاه پسرش و غیر از محل برخورد سوزن دید فشاری به دستش وارد کرد.
با حس سوزش توی بازوش اخمی کرد و اخ ارومی ناخواسته از بین لب هاش بیرون پرید و ناخواسته شروع کرد به لرزیدن و این تصویر دردناک از چشمای سهون دور نموند.

Stay With MeKde žijí příběhy. Začni objevovat