1

2.2K 181 10
                                    

_۵....۴...۳..۲..دارم میام!
پسر کوچولو با شنیدن صدای خواهرش ، قدماشو سریع تر برداشت و پشت گلدون بزرگی که خیلی اتفاقی توجهش رو جلب کرده بود نشست تا از دست هلا پنهون بشه...هلا، خواهر بزرگ ترش بود،پدرش اودین مسئولیت های سنگینی بهش داده بود و زمان زیادی برای استراحت نداشت اما هر هفته به ثور سر میزد و با برادر مهربونش وقت میگذروند، ثور این موضوع رو درک میکرد و به خاطرش از هلا ممنون بود ...
صدای هلا تو باغ پشتی میپیچید و ثور رو هیجان زده تر از قبل میکرد_هی بچه...بهتره جای خوبی قایم شده باشی ...دلم نمیخواد پیدا کردنت کمتر از یک دقیقه وقت بگیره...
پسرک نمیدونست چه اتفاقی افتاده که هلا راضی شده باهاش بازی کنه، اون دختر خشن رابطه خوبی با برادرش داشت اما هیچ وقت به خاطر کسی ابهتش رو زیر سوال نمیبرد ...ثور میدونست چقدر برای خواهرش عزیزه و همیشه دوستش داشت چون هلا جز تنها افرادی بود که ثور رو تنها به خاطر شاهزاده بودن یا بهتره بگم پسر اودین بودن قبول نداشت و برای شخصیتش ارزش خاصی قائل بود ...اون دختر قدرتمند بود و همه اعضای خانواده و مردم شهر بهش افتخار میکردن ، ثور هم همین طور و به همین خاطر سعی میکرد همیشه رضایتش رو جلب کنه، هلا اسطوره ی ثور محسوب میشد...اسطوره ای که ثور از ته قلب ارزو میکرد ، روزی شبیهش بشه..‌
صدای قدم های هلا نزدیک شدن و ثور کمی عقب تر خزید تا دیده نشه...عقب تر...عقب تر..عقب تر‌... و تق! کمرش به دری که پشتش بود خورد و صدای نه چندان بلندی ایجاد کرد ، پسربچه خیلی سریع برگشت و به در سبز رنگ نگاهی انداخت، چطور متوجهش نشده بود ؟
لعنتی...میترسید هلا صداش رو شنیده باشه، اروم سرش رو جلو برد و از پشت گلدون غول پیکر سرک کشید...
هلا خیلی ازش فاصله داشت، پشتش به ثور بود و تنها شنل مشکی رنگش دیده میشد ، ثور دوباره سر جای قبلیش برگشت و به در سبز رنگ تکیه داد با این تفاوت که این بار حواسش رو جمع کرد تا سر و صدایی ایجاد نکنه...
پسرک نفس حبس شدش رو رها کرد _ کم مونده بود...
اروم نگاهشو به در داد_چرا تاحالا ندیده بودمت؟
دوباره سرک کشید تا مطمئن بشه هلا قرار نیس مچش رو بگیره و وقتی مطمئن شد، اروم در رو هل داد تا باز شه اما نشد..
ابروهاش بالا پریدن_قفله؟
بیشتر زور زد ولی به نتیجه ای نرسید ...لجش گرفته بود، میدونست نسبت به هم سن و سال هاش قدرت بیشتری داره و این که از پس یه در معمولی هم بر نمیاد، کمی عصبیش میکرد...ثور از بچگی، اماده بود سر هر مسئله ای عصبی بشه و مادرش همیشه به این موضوع میخندید چون معتقد بود پدرش اودین هم، دقیقا همین طوریه، البته این موضوع خیلی هم خنده دار نبود، چون اکثرا مواقع برای ثور دردسر درست میکرد اما گاهی اوقات هم...باعث اتفاق افتادن اتفاقای قشنگی میشد، مثل حساسیت ثور به در سبز رنگی که نقش خاصی رو تو سرنوشتش ایفا کرده....
تلاش های بی وقفه ثور برای باز کردن در، با اومدن هلا متوقف شدن ولی فکر اون در قفل شده از سر ثور بیرون نرفت...
ثور _خواهر‌‌‌..‌.تو میدونی کلید اون در سبز رنگ کجاست؟
هلا سرش رو کمی خم کرد تا چهره برادرش رو ببینه_نه...
ثور دوباره پرسید_به نظرت پدر میدونه؟
هلا با همون لحن قبلی جواب داد_نمیدونم...مشکلی با اون در داری؟
ثور شونه بالا انداخت_نه ولی...نتونستم بشکنمش...
هلا خندش گرفت_تو هنوز بچه ای پسر... خیلی جا داری واسه قدرتمند شدن...
اخمای پسر کوچولو پر رنگ شدن_ولی من خیلی قوی تر از بقیه بچه هام...
هلا متوقف شد و روی تخته سنگ بزرگی که کنارشون بود، نشست_بعضی قفل ها رو بزرگ تر هام نمیتونن بشکنن چه برسه به تو...
توجه ثور جلب شده بود_مثلا چه قفلایی؟
هلا دستشو پشت گردنش کشید و کمی مکث کرد_چه بدونم...این دنیا پر از جادوعه
ثور قانع نشده بود_ولی هر جادویی میتونه شکسته بشه
هلا داشت کلافه میشد_درسته اما نه به دست هر کسی...نه به دست یه پسر بچه...
ثور به فکر رو رفت...حق با خواهرش بود، شاید قدرتش از دوستاش بیشتر باشه ولی از همه که قوی تر نیس...سرش رو بالا اورد و به هلا نگاه کرد_خواهر...من میخوام انقدر قوی بشم که بتونم هرنوع طلسمی رو بشکنم
هلا پوزخند زد_خوبه مرد جوان...
از جاش بلند شد_فکر کنم وقتش رسیده که به جای بازی، وقتت رو با تمرین کردن بگذرونی تا قدرتمند بشی...بیا بریم ببینم، تو این سن چقدر میتونی خودت و قدرتت رو کنترل کنی...
از اون روز بود که تمرینات ثور شروع شدن...ثور عاشق جنگیدن بود، انگار مبارزه بخشی از هویتش رو تشکیل میداد که محبوب تر از بقیه قسمت هاش بود،البته توجه و حمایت های هلا و نگاه تحسین امیز پدرش هم نقش پررنگی تو علاقه مند شدن پسرک به جنگ و درگیری داشتن.. از این که کسی رو به خاک بندازه و خستگی رو تو چشماش ببینه لذت میبرد،چون این خستگی نشون دهنده قدرت روز افزونش بود،میدونست مثل هلا نیس، هلا خیلی خیلی قدرتمند تر و خشن تر از برادر کوچولوش بود ،جنگ های زیادی دیده بود و دشمن های زیادی رو به خاک انداخته بود ثور هلا نبود و هیچ وقت هم نمیتونست باشه و این رو پدرش اودین به عینه میدید، برقی که موقع گرفتن جون کسی تو چشمای هلا پدیدار میشد اودین رو میترسوند، چشمای ثور این برق رو نداشت، ثور میجنگید چون میدونست برای زندگی بهتر به قدرت بیشتری نیاز داره اما هلا میجنگید چون به کشتن و خون ریزی برای ادامه زندگیش نیاز داشت، ثور قدرت درک و لذت بردن از زیبایی های زندگیش رو داشت ،حیوونا رو دوست داشت و از دیدن گل های رنگارنگ باغ هیجان زده میشد درست مثل زمانی که هلا سرخی خون رو میدید...اودین از هلا میترسید...

BROTHERWhere stories live. Discover now