لوکی_فاندرال؟
درسته، فاندرال...شمشیرزن محبوب ازگارد...کسی که هر جا قدم میذاشت شایعات رو به دنبال خودش میکشید ...حالا پاش به بازی ثانوس باز شده بود
ثانوس_شما رابطه خوبی باهم داشتین مگه نه؟ البته اگه کتک کاری اخرین دیدارتون رو فاکتور بگیرم..برادر بزرگ تر روی برادر کوچیک ترش حساسه...
نگاه ثور جدی بود، از ته مونده قدرتش برای به کار بردن اخرین ذرات ابهت خدای صاعقه استفاده میکرد_اینجا چیکار میکنی فاندارل...نباید تو... ازگارد... باشی؟
مردمک های لرزون فاندرال بین دو برادر در گردش بود و در اخر رو برادر بزرگ تر قفل شد_برای سرپیجی از دستورت متاسفم ثور...
ثور میخواست جواب بده ولی لوکی پیش دستی کرد_چرا...نباید اینجا باشی
این بار به لوکی نگاه کرد، میدونست نمیتونه استدلال های مسخرش رو مقابل لوکی به زبون بیاره پس ترجیح داد خیلی بحث رو باز نکنه...مخصوصا بخشی که مربوط به احساساتش میشد رو
فاندرال_نمیتونستیم تنهاتون بذاریم...یه جورایی تقصیر منه، من به بچه ها گفتم بیایم دنبالتون...
ثانوس حرفش رو برید_و به همین دلیل تو رو انتخاب کردم فاندرال...چیزهای زیادی برای مخفی کردن داری...
ثور توان حرف زدن نداشت، تنها تمرکزش رو روی هوشیار موندن نگه داشته بود اما لوکی هر چه قدر بیشتر میگذشت عصبانی تر میشد
لوکی_چی تو سرته...
ثانوس لبخند زد_سوال خوبیه...راستش تا وقتی رفیقاتون رو نزدیک محوطه پیدا نکرده بودم، نمیدونستم میخوام چیکار کنم اما حالا همه چیز روشنه...من کنار میرم و معامله رو شونه های خودتون میذارم...فاندرال، سعی میکنه ثور رو بکشه و در صورت کشتن ثور خودش، لوکی و بقیه مبارزانی که الان تو زندون منن ازاد میشن...از اون طرف لوکی، اگه فاندرال رو بکشه ، از خون ثور و دوستاش میگذرم ولی خودش..نه...اگه فاندرال بمیره، لوکی هم میمیره...یکی از شاهزادگان باید قربانی این داستان باشه
این دیگه چه جهنمی بود؟
تقریبا همه حضار بهت زده بودن حتی نبیولایی در سکوت شاهد درامای خون الود رو ب روش بود...
لوکی به فاندارل نگاه کرد و فاندارل به لوک...حاضر بود بمیره، ولی مرگ لوکی...نه...نگاهش به سمت ثور برگشت، رفیق چندین و چند سالش...اگه ثور رو میکشت، همه ازاد و سالم میموندن ولی مطمئنا واکنش جالبی از اودین و مردم ازگارد نمیگرفت...وضعیت بدی بود، مخصوصا با برگشتن نگاه فاندرال سمت ثور بدتر هم شد چون حالا لوکی میتونست حدس بزنه انتخاب فاندرال کیه...
در این بین همه با احساساتشون درگیر بودن حتی ثانوس، میدونست ریسک بزرگی کرده و بیشتر از حدی که اجازه داشته از اختیاراتش استفاده کرده، ثور نباید میمیرد، لوکی هم همین طور ...حتی اگه خواسته اودین زنده بودنش نباشه...
فاندرال سکوت سنگین بینیشون رو شکست چون از نگاه های پر معنا و همین طور گنگ اطرافش خسته شده بود_من...من...لوکی تو...تو تازه این دنیا رو دیدی، این درست نیس... دستات...
به انگشت های کشیده و سفید لوک خیره شد_اونا ...پاکن نباید الوده شن...
گره ابروهای لوکی تضاد جالبی با چهره مهربونش ایجاد کرده بود و فاندرال نمیفهمید به چه دلیل کوفتی داره رو همچین چیزی تمرکز میکنه
لوکی_هاه...داری میگی بذارم ثور رو بکشی تا دستام الوده نشه؟ اگه کسی به خاطر من بمیره خونش گردنمه حتی اگه به قول تو دستام تمیز مونده باشن...لعنتی با چه عقلی میخوای بهت اجازه بدم داداشمو بکشی؟ واقعا فکر کردی همچین کاری میکنم؟
ثانوس دوباره وسط حرفشون دویید_این مبارز بهتر میدونه شاهزاده جوان...وقت بیشتری نسبت به تو داشته برای فکر کردن
لوکی دوباره منفجر شد_تو میدونستی؟ من خیلی دارم سعی میکنم بهت مشکوک نباشم فاندرال ولی از وقتی دیدمت خیلی درباره مرگ و مبارزه کردن باهام حرف زدی...
فاندرال بدون مکث جواب داد_ثور تو رو واسه اشنایی با فنون جنگی با خودش اورده بود، میخواستی درباره چی باهات حرف بزنم!
لوکی داشت به گریه میوفتاد_تمومش کن!
فاندرال هم تحت فشار بود، نمیدونست باید با خودش بجنگه یا با لوکی یا ثور یا ثانوس یا...
اصلا میخواد چیکار کنه...مرگ لوکی چیزی نبود که بتونه تحملش کنه و به طرز احمقانه ای میدونست چرا...از اولین باری که دیدتش میدونست_لوک...
جلو رفت و دستاشو رو شونه های پسر کوچیک تر گذاشت_برام مهم نیس به چی فکر میکنی...یا این که اون کثافت بنفش میخواد چه تصمیمی بگیری... و حاضرم قسم بخورم اونقدری زندگی کردم که الان بدون هیچ تردیدی خودم رو بکشم تا همه برگردن خونه...من فقط...نمیخوام تو این ماجرا اسیب ببینی لوکی...نه چون پسر اودینی نه چون برادر دوستمی نه چون روحت مثل یه پسر بچه بی تجربس و نه هیچ چیز دیگه...
لوکی میتونست درگیری وحشتناکی که تو چشمای مرد رو به روش شکل گرفته بود رو تو مردمک های لرزونش ببینه،و همین مردمک ها صداقت حرفاش رو تایید میکردن ولی هنوزم خیلی چیزا درباره فاندرال وجود داشت که لوکی رو گیج میکرد و سوالات بی جواب زیادی رو به وجود میاورد_ پس چرا...چرا طوری رفتار میکنی که نتونم درک کنم؟ چرا حاضری دوستت رو بکشی تا من زنده بمونم؟ اونم درحالی که بهتر از هر کسی میدونی اون شاهزاده ای که ازگارد بهش تکیه میکنه من نیستم...
سکوت شد...حس مزحرفی بود، این که یه درامای احساسی درست کنی اونم درحالی که افراد دشمنت دورَت کردن و یکی از مهم ترین ادمای زندگیت ازت میخواد با صداقت بهش توضیح بدی چه مرگته اما نمیتونی چون انقدر پاک به نظر میرسه که به خودت اجازه ندی حرفی از احساسات کثیفت بزنی و الودش کنی...
فاندرال_من...من نمیدونم چرا این طوریه ولی دلم نمیخواد اسیب ببینی...تو خودتو نمیبینی لوکی، تو...عادی نیستی...انگار به دنیا اومدی تا ازت محافظت کنن
با تموم شدن جملش لوکی وا رفت...انگار یه حقیقت تلخ که تمام مدت سعی کرده بود انکارش کنه رو تو صورتش کوبیده بودن..."به دنیا اومدی تا ازت محافظت کنن" ...
فاندرال که سکوت شاهزاده رو دید بیشتر از قبل ترسید...دوست نداشت لوکی فکر بدی راجع بهش بکنه یا از حرفاش منظور بدی رو برداشت کنه_از اولین لحظه ای که دیدمت یه پسر بهت زده، کنجکاو و اسیب پذیر بودی که تو بغل برادرش پنهون شده بود...ثور مراقبت بود و این به نظرم مسخره ترین چیزی بود که دیدم، اگه میخواست همیشه هواتو داشته باشه کی فرصت پیدا میکردی یاد بگیری خودت هوای خودتو داشته باشی؟ نمیدونم...شاید چون بدون شناختنت درباره رفتار ثور نظر دادم الان اینجام و مجبورم بین زندگی تو و برادرت انتخاب کنم، من قضاوت کرده بودم و اینو همون روز اول فهمیدم...ثور حق داشت مراقبت باشه چون تو این طوری هستی! چیزیه که نمیتونی تغییرش بدی...شاهزاده ای که خودش نمیتونه مراقب خودش باشه، شاید بتونه به بقیه کمک کنه ، حتی ازشون محافظت کنه اما وقتی ماجرا به خودش میرسه ...به کسی نیاز داره که ازش مراقبت کنه...
لوکی از فاندرال فاصله گرفت، حرفای شمشیر زن ازگاردی تلخ بودن ولی دروغ نبودن و همین دروغ نبودن براش دردناک بود، مخصوصا وقتی که همچین فشاری روش بود_پس من...یه پسر ضعیفم....که پدرش از لحظه تولدش...برای محافظت کردن ازش...بهش حق عادی زندگی کردن نداد و حالا تو...کسی که کمتر از چتد روزه مشناسمت...به خودت اجازه دادی ازم محافظت کنی، به جام تصمیم بگیری و حالا تو چشمام نگاه میکنی و میگی همه اینا تقصیر منه؟ به خاطر چیزی که هستم؟ تبرعه کردن اشتباه خودت منو قانع نمیکنه...
با پخش شدن صدای خنده ثانوس تو فضا نگاه هردو به سمت اتاقک های بالای سرشون برگشت
ثانوس_حق داری پسرم...شاید اگه واقعیت رو میشنیدی همچین احساسی نداشتی...
لوکی نگاهشو از ثانوس گرفت و به بدن در ظاهر بیهوش ثور خیره شد_من پسرت نیستم و...به تو ربطی نداره! اگه اونقدر جرعت نداری که خودت انتخاب کنی و مارو میندازی ب جون هم ،دخالت نکن...
ثانوس دوباره خندید_وقتی عصبانی میشی بامزه ای...به این پسره حق میدم
فاندرال لباشو رو هم فشار داد، تحمل این جو...وحشتناک بود، همه حرفایی که لوکی گفته بود واقعیت داشتن ، کامل نبودن ولی واقعی بودن...لوکی نمیتونست بفهمه و حق داشت، چون هیچ احمقی تو همچین زمان کمی از کسی اونقدر خوشش نمیاد که حاضر باشه جونش رو به خاطرش بده، همون طور که قبلا گفته بود لوکی نمیتونست خودش رو ببینه پس هیچ وقت نمیفهمید اطرافیانش چقدر تحت تاثیرش قرار میگیرند...فقط خودش نبود که همچین نظری داشت ، همه بچه های گروه لوکی رو پذیرفته بودن حتی اگه در ظاهر این طوری نشون نمیدادن یا رفتار مهربون و نگران ثور، در برابر لوکی دیده میشد...فاندرال خیلی خوب ثور رو میشناخت و میدونست تا چه حد مغرور و کله شقه اما ثوری که کنار لوکی قدم برمیداشت یه ادم دیگه بود...لوکی نمیفهمید و به خاطر همین درک نکردن فاندرال هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد حرفی از احساسش بزنه...فاندرال هم تحت تاثیر این جذابیت ترکیب شده با معصومیت قرار گرفته بود
فاندرال_تصمیمت چیه لوکی...تو میتونی منو بکشی؟
لوکی عصبی خندید_فکر میکنی میتونم همچین کاری کنم؟ ادم کشتن؟
فاندرال دوباره پرسید_پس بذار من تمومش کنم ...ثور همین الان هم نیمه جونه...
لوکی بهت زده بهش خیره شد_واقعا میتونی دوستت رو بکشی؟
فاندرال کمی مکث کرد...باید میتونست_این کار اشتباهه...میدونم...ولی انجامش میدم و بعدش...بهاشو با خونم میپردازم...
لوکی هنوزم باور نمیکرد فاندرال داره زیر بار همچین معامله مسخره ای میره_تو...مریضی؟ میخوای دوستت رو بکشی و برای اروم شدن وجدانت خودت هم قربانی کنی؟ اصلا کی گفته مجبوریم همچین کاری کنیم؟ اگه قراره کسی کشته شه همه باهم میمیریم...
فاندرال برای لحظه ای به ثانوس و افراد اسلحه به دستش نگاه کرد_هممون میمیریم...این چیزی نیس ک بخوام...
لوکی صداشو بالا برد_از کجا معلوم زیر حرفش نزنه و همه رو نکشه؟
فاندرال زمزمه کرد_ثانوس دروغ نمیگه...و من...تصمیمم رو گرفتم•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
اگه دوست داشتین ووت . کامنت . فالو فراموش نشه :)