هنوزم گرمش بود، عصبی بود، ناراحت بود...با لوکی ، برادر جدیدش بحث کوچیکی داشت اما علت اصلی ناراحتی و عصبانیتش همچین دعوای بچگونه ای نبود، به وضوح معلوم بود لوکی به خاطر ضربه ای که بهش خورده ترسیده و شوکه شده،ثور ازش دلگیر نبود،در واقع از دست خودش و افکارش عصبی شده بود، سابقه نداشت فکرش تا این حد درگیر کسی یا چیزی بشه، نمیدونست چه مرگش شده و چرا افکارش از قوانینش پیروی نمیکنن، سر و صدایی که از بیرون اتاقش به گوش میرسید بیشتر به کلافگیش دامن میزد و در اخر باعث شد شاهزاده محبوب ازگارد با عصبانیت از اتاقش بیرون بزنه تا ببینه چه خبره، ثور خیلی به ساکت بودن اطرافش اهمیت میداد مخصوصا موقع خواب، به همین دلیل فریگا ترتیبی داده بود که اتاق تک پسرش تنها اتاق سومین راهروی طبقه سوم باشه و اتاق های طرافش خالی بمونند اما ظاهرا با اومدن شاهزاده جدید قوانین قصر هم تغییر کردن،درست مثل قوانین ثور...
پسر با باز کردن در اتاق حسابی شوکه شد، تعدادی از سرباز ها مشغول انتقال دادن جعبه های کتاب به اتاق بغلیش بودن
ثور _اینجا چه خبره؟ دارین کتابخونه رو منتقل میکنید؟
سرباز خیلی سریع جواب داد_نه قربان، وسایل شاهزاده هستن
ابرو های ثور بالا پریدن_پس فریگا لوکی رو فرستاده پیش من...خب...بهتره ببینیم چی میشه
و بدون در زدن وارد اتاق برادرش شدلوکی رو زمین نشسته بود و بی توجه به رفت امد سربازها کتاباشو دسته بندی میکرد، متوجه ثور نشد نه تا وقتی که صداش تو اتاق پیچید
ثور_فکر نمیکردم این همه کتاب تو ازگارد وجود داشته باشه، چه برسه به قصر ما...
لوکی هول کرد و کتابی که بین دستاش بود روی زمین افتاد، ثور اینجا چیکار میکرد؟
ثور سری به نشونه تاسف تکون داد_کلا اماده ای بترسی؟
لوکی بهت زده نگاش میکرد_نترسیدم فقط...انتظار نداشتم به دیدنم بیای
ثور شونه بالا انداخت_به دیدنت نیومدم، با سروصدایی که سربازا درست کردن مجبور شدم بیایم بیرون و ببینم کی مهمونم شده
ابروهای لوکی بالا پرسیدن_مهمون؟ مگه اینجا اتاق توعه؟
ثور کمی عقب رفت و رو میز وسط اتاق نشست_نه...ولی این بخش از قصر یه جورایی اختصاصی بود، چون نسبت به صدا حساسم این راهرو و اتاقاش کلا واسه من بودن...
لوکی لبخند کمرنگی زد_یعنی میگی من اضافیم؟ یا این که حقتو گرفتم؟
وات د فاک؟ این پسر چرا واسه خودش فرضیه میبافت؟
صدای ثور بالا رفت_چرا از وقتی دیدمت همش باید سوتفاهم داشته باشیم؟ فقط داشتم توضیح میدادم واسه چی اینجام!لبخند لوکی بزرگ تر شد، از جاش بلند شد و رو به روی برادر ناتنیش وایساد_گفتی از وقتی همو دیدیم سوتفاهم داشتیم...یعنی کتک کاری نصفه نیمون هم سوتفاهم بود نه؟
ثور چشماشو ریز کرد، این ادم...چقدر زرنگ بود!
لوکی که سکوت ثور رو دید ادامه داد_یعنی نیازی نیست ازت معذرت بخوام... نه برادر؟
ثور خندش گرفت و مثل همیشه نتونست جلوی قهقه وحشتناک بلندش رو بگیره، قهقه ای که علاوه بر جلب کردن توجه سرباز ها، لوکی رو گیج کرده بود
ثور _باورم نمیشه...تو میخواستی ازم غذرخواهی کنی؟
اخم رو پیشونی لوکی نشست_نباید میکردم؟ ما دعوامون شد...
ثور که هنوز ته مونده هایی از خنده تو صداش دیده میشد اروم سر تکون داد_بهت حق میدم...منو نمیشناسی وگرنه میدونستی ماجراهایی مثل چیزی که بین من و تو اتفاق افتادم خیلی درگیرم نمیکنن...(اره جون عمت😐)
لوکی هنوزم گیج و کمی عصبی بود_میخوای بگی تا این حد بی ارزشم که درگیرم نمیشی؟
ثور به معنای واقعی کلمه وا رفت_تو واقعا مشکلی داری پسر؟ من رابطم باهات خوبه...هر چند خیلی طرفدار کتابات نیستم ولی ادم بدی به نظر نمیای و مشکلی نداری...البته...
از جاش بلند شد و بازوی برادرش رو گرفت_به طرز عجیبی ضعیفی، این منو متعجب میکنه...
و به معاینه کردن بقیه عضلات بدن لوکی ادامه داد_حتی ماهیچه های دخترای ازگارد هم اوضاعشون از اینا بهترن
لوکی به حدی شوکه شده بود که نتونست بپرسه "تو ماهیچه های دخترای ازگاردو چطوری چک کردی؟" شاید با خودتون بگین این بچه چرا انقدر شوکه است همیشه، خب در جوابتون باید بگم حق داره، مطمئنا اگه شماهم تمام عمرتون تک و تنها زندگی میکردین و در کمتر از یه روز برادر عجیب غریب و سرخوشتون مشغول بازی با تک تک(تاکید میکنم تک تکِ) اندام های قابل رویت و لمس بدنتون میشد، نه تنها شوکه، بلکه سرخ هم میشدین....درست مثل لوکی!