11

627 116 23
                                    


سم اسب ها به زمین ضربه میزدن و این نگاه ثور و لوکی بود که هر از گاهی به سمت هم دیگه برمیگشت...از ماجرای دریاچه مدتی میگذشت و برادران ازگاردی بدون هیچ تعلیلی، به سمت مقصدی که اودین براشون معین کرده بود میتاختن تا این که...اسب لوکی رم کرد، جلو نمیرفت و دیونه وار سعی داشت سوارش رو زمین بنداره، انگار میدونست اتفاق بدی قراره بیوفته...
لوکی بالاخره رو زمین افتاد، ثور که چند متری جلو تر شاهد ماجرا بود از اسبش پایین پرید_لوک!
و به سمت برادرش رفت اما هنوز دو قدم برنداشته بود که زمین زیرپاش لرزید، بهت زده به اسبش که شیهه کشان ازش فاصله میگرفت نگاه کرد_اینجا چه خبره؟
به سمت لوکی دویید و دستش رو دراز کرد تا میولنیر رو بگیره اما ...خبری از پتک عزیزش نبود!
از اون طرف لوکی به خاطر حرکت یهویی اسبش و لرزش زمین که چند ثانیه پیش شروع شده بود شوکه بود ....سریع از جاش بلند شد، ثور سالم بود و به سمتش میدویید اما قبل از این که بهش نزدیک شه زمین ترک بزرگی برداشت و بین دو برادر فاصله انداخت...
هر دو بهت زده بودن، نمیدونستن چه خبره...ثور پتکشو پیدا نمیکرد و لوکی ...برای یه لحظه فقط یه لحظه ترس واقعی رو حس کرد_ثور بالا سرت!
ثور سرشو چرخوند و درخت غول پیکری تو چند متری بدنش متوقف شد...
خودشو عقب کشید و به برادرش چشم دوخت...لوکی، درختو متوقف کرده بود!
پسر جادوگر نفس حبس شدش رو رها کرد ، برادرش در امان بود پس دستاشو پایین اورد و درخت رو زمین افتاد،ثور به سمت لوکی رفت و تو یه حرکت از رو شکاف پرید ، انگار قراره هر روز یه چیز تازه از برادرش ببینه...
لوکی هنوزم به درخت قطع شده خیره بود که تو اغوش ثور فرو رفت...چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد، دستاشو بالا اورد و دور بدن پسر بزرگ تر پیچید....چشماش پر شده بودن..
ثور پسرک رو به بدنش فشار میداد_ترسیدم از دستت بدم لوکی...
لوکی سرشو تو سینه ثور پنهون کرده بود، انقدر بهت زده و ترسیده بود که نه تنها مسخره بودن موقعیتش ، بلکه هیچ چیز دیگه ای اهمیت نداشت_منم...
ثور لبخند کمرنگی زد و دستشو رو کمر لوکی کشید_تو چطوری اون درختو کنترل کردی پسر؟ کتاب فریگا؟
لوکی نمیدونست چی بگه_نمیدونم...ارادی نبود ...
صداش درمونده بود...یا شاید ثور این طوری فکر میکرد_باید ازش بپرسیم ...جدیدا چیزای عجیبی ازت میبینم...
لوکی خیلی اروم از برادرش جدا شد...برای این که گریش نگرفته بود خداروشاکر بود_منم خیلی چیزای عجیبی دیدم تو این مدت...چه اتفاقی افتاد؟
ثور به زمین شکافته شده نگاه کرد_خودمم نمیدونم...شبیه زلزله بود اما...زلزله واسه میدگارده...تو ازگارد فقط زمانی همچین اتفاقاتی میوفته که پای یه نیروی خارجی وسط باشه...یه نیروی قدرتمند
لوکی با شک پرسید_یعنی کسی از قصد همچین کاری کرده؟
ثور شونه بالا انداخت_نمیدونم لوکی...و این همه چیز نیس من....میولنیر رو پیدا نمیکنم...همیشه برمیگشت پیشم
لوکی چشماشو ریز کرد و به دست برادرش خیره شد...همه چیز خیلی عجیب به نظر میرسید_ثور...اینا طبیعیه؟
ثور سر تکون داد_نیس...
لوکی دوباره پرسید_باید چیکار کنیم؟
ثور اه کشید_باید ادامه بدیم...شاید اگه همچین هنرنمایی ازت ندیده بودم برمیگشتیم ولی حالا...میشه روت حساب کرد
لوکی میترسید، خودشم نمیدونست منشا قدرتش چیه...ثور چطوری بهش اعتماد میکرد؟
لوکی_قبلا هم گفتم ثور...ارادی نبود واکنشم...من فقط دیدم داری له میشی و خواستم یه کاری کنم
ثور ابرو بالا انداخت_مثل قضیه خرگوشا نه؟ فقط میخواستی نجاتشون بدی
لوکی به فکر فرو رفت...حق با ثور بود،مشابه اتفاق چند دقیقه پیش قبلا هم اتفاق افتاده بود براش...
ثور برای قانع کردن برادرش ادامه داد_لازم نیس نگران باشی لوکی...اون طوری ک من متوجه شدم اگه اتفاقی بیوفته و به کمکت احتیاج داشته باشم...میتونی قدرتمند تر از حالت عادی وارد عمل بشی...
لوکی اروم سر تکون داد، هنوزم میترسید ...به خودش ایمان نداشت و برای هر چیزی که ممکن بود برای خودش و ثور خطرناک باشه نگران بود اما دلیلی برای رد کردن حرفای برادرش نداشت و یه جورایی مجبور بود قبول کنه...
لوکی_خب...حالا با چی بریم؟
ثور به خنده افتاد_پشت سرتو ببین..
لوکی بدون مکث برگشت...اسب عزیزش کمی دور تراز ثورکی مشغول گشت و گذار تو جنگل بود_لعنتی...میدونستم بامعرفت تر از این حرفاس...
ثور دست ب سینه شد_ لین هم خیلی باوفاس واس همین باید همین دور و اطراف باشه...فعلا با اسب تو این اطرافو بگردیم پیداش کنیم..
لوکی چیزی نگفت فقط با سر تایید کرد
...
اسب ثور(لین) پیدا نشد...خیلی گشتن ولی پیدا نشد...میولنیر هم همین طور....البته ثور هنوز قدرت صاعقه رو داشت ، یعنی مگه میشه قدرت یه خدا رو گرفت؟ اینا چیزایی بودن که به لوکی امید میدادن...ثور هرچقدرم ضعیف بشه بازم پسر اودینه و یه خداس...هر چند مردی که پشتش رو زین نشسته بود شباهت چندان زیادی به یه خدای با ابهت و قدرتمند نداشت...بیشتر شبیه یه پسر بچه عجول بود که هر از گاهی به پهلوی برادرش ضربه میزد و میگفت_بدو لوکی...یکم اون افسارو تکون بده خیلی دیر کردیم!
و لوکی همچنان میتاخت و متاخت تا به جنگل مورد نظر برادرش رسیدن...ثور برای بار هزارم
انگشتش رو تو پهلوی لوکی فرو کرد(اون انگشت باید جاهای بهتری فرو بره ثور..حرومش نکن) _اینجا همون جنگلیه که گفتم...باید خیلی دقت کنی...
به منظره رو به روش نگاه کرد...درختای بلند و لجنی رنگ مانع رسیدن نور خورشید به سبزه های رو زمین میشدن و تاریکی وهم امیزی به فضا چیره بود...افسار اسبش رو کشید و سرعتشون رو پایین اورد، به حدی که انگار واسه گشت و گذار از قصر زدن بیرون...ثور دیشب براش توضیح داده بود که باید به ارومی از این جنگل بگذرن چون هر نوع حرکت اضافه ای بی احترامی به قوانین محسوب میشه و حسابی تو دردسر میوفتن...ظاهرا بومی های این منطقه خیلی متعصبن...
ثور_خوبی؟
سرشو خم کرد تا چهره برادرش رو ببینه
لوکی_اوهوم...
ثور_ساکت شدی یهویی...
لوکی شونه بالا انداخت_چی بگم...
لبخند ثور بزرگ تر شد_هر چی دلت میخواد برادر...تا تموم شدن این مسیر خیلی راه داریم...
لوکی اروم سر تکون داد_کسل کنندس...داره خوابم میگیره...مخصوصا با این سرعت
ثور دوباره لبخند زد_ موقعیتای خطرناکو ترجیح میدی؟
لوکی دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد_مسلما نه...اونم در حالی که پتکت گم شده...ثور تو واقعا نگران نیستی؟ نمیتونم این ارامش لعنتیتو درک کنم...
ثور چند ثانیه مکث کرد...مطمئن نبود اما بالاخره تصمیم گرفت حدسی که زده رو با برادرش در میون بذاره_راستش من فکر میکنم کار نبودن میولنیر کار پدره...فقط اودینه که قدرت کنترلشو داره و خب...قبلا هم این طوری تنبیهم کرده
ابرو های لوکی بالا پریدن_فکر میکردم اودین خیلی بیشتر از این حرفا باهات مهربون بوده باشه...اصلا واسه چی باید تنبیهت کنه؟
ثور نفس حبس شدش رو رها کرد_اگه فهمیدی ب منم بگو...شاید چون به حرفش گوش ندادم و رفیقامم دنبال خودم کشوندم...
شایدم داره امتحانم میکنه...اودین ادم عجیبیه...
لوکی ازش دفاع کرد_ولی صلاحمونو میخواد...
لبخند صمیمانه ثور جاشو به پوزخند تلخی داد_اره ... خیر و صلاح همه دنیا رو تو زندانی کردن پسراش میبینه...یکی رو با کنترل کردن کاراش ...اون یکی رو با پنهون کردن از بقیه...
چند ثانیه سکوت شد...لوکی نمیخواست این بحثو ادامه بده_الان که پسراش پیش همن و تو همین سفر ثابت کردن به اندازه کافی شر و بی کله هستن...
ثور هم با عوض کردن بحث موافق بود پس خندید_اره...یکیشون با قانون شکنی و لجبازی اون یکی با نجات دادن این و اون..
لوکی دوباره دچار تردید شد...موضوعی که از دیشب میخواست بپرسه ازارش میداد اما نمیتونست فراموشش کنه و بیخیالش بشه_ثور..تو...هیچ حرفی راجع به قضیه تبدیل شدنم نزدی...گفتی بعدا حرف میزنیم ولی...یعنی..کنجکاو نیستی بدونی ؟
ثور میفهمید لوکی حتی الانم برای بیان کردن تبدیل شدنش به خرگوش ماده معذبه... شونه بالا انداخت_چرا هستم...ولی با خودم فکر کردم بهتره اول با خودت کنار بیای و ببینی واقعا چه اتفاقی برات افتاده بعد اگه خواستی راجع بهش حرف بزنی بیای پیشم...
لوکی چیزی نگفت...قلبش فشرده میشد...واقعا تحمل این حجم از محبت رو نداشت...این حجم از اختیار و ارزش داشتن رو...همه مردم این طوری نبودن، این رفتار صمیمی و در عین حال محترمانه مخصوص برادرش بود، از وقتی با دوستای برادرش وقت گذرونده بود متوجه این موضوع شده بود ...
انقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد کمرش چطوری به شکم ثور چسبید و بهش تکیه داد اما ثور به خاطر این واکنش لبخند کمرنگی زد...وقتی کنار برادرش بود، فرقی نداشت چه حالتی یا کی ، در هر صورت لبخند جز جدایی ناپذیری از صورتش محسوب میشد، نمیدونست لوکی چطوری تو این مدت کم همچین توانایی به دست اورد، توانایی منقلب کردن احساسات خدای صاعقه رو....اما اینو میدونست که این حجم از وقت گذروندن با برادرش نه تنها باعث بیشتر شدن تاثیر گذاری لوکی شده بلکه اشتباهه محضه...ثور قرار نبود دایه برادش باشه ، اونا تا ابد شونه به شونه هم میجنگیدن اما زندگی؟ نه...هر کدوم زندگی شخصی خودشونو تشکیل میدادن، دغدغه های متفاوت، علایق متفاوت و دنیای منحصر به فرد خودشون...لوکی هنوز قدرت زنا رو نشناخته بود، قشنگیای دنیا رو ندیده بود معنای واقعی ترس رو درک نکرده بود ...پس تغییر میکرد و وقتی تغییر کرد این ثور بود که اسیب میدید...شاید در حال حاضر لوکی مثل یه پاپی کوچولو کیوت و مهربون به نظر بیاد اما قرار نیس مثل یه پاپی کوچولوی کیوت و مهربون تا اخر عمر ور دل برادرش باشه ...افکارشو پس زد، یه تکیه کردن کوچولو این همه فکر خیال داشت؟ نه...ثور نمیدونست همین تکیه کردن چه عواقبی به وجود میاره...
دستاشو از زیر بازوهای لوکی رد کرد و دستاشو رو دستای کشیده برادرش گذاشت_من افسارو میگیرم ...
لوکی زمزمه کرد_خسته نشدم..
ثور تایید کرد_میدونم...ولی بذار دست من باشه...
لوکی سر تکون داد و دستاشو پایین اورد...با خودش فکر کرد حتما ثور نگران موقعیت حساسمونه‌ ...اون.تجربه سوارکاری بیشتری داشته ...در حالی که ثور هنوزم معتقد بود برادرش خسته شده و زیر بار نمیره...

•••••

BROTHERWhere stories live. Discover now