6

631 126 11
                                    

با حس سنگینی نگاه کسی رو خودش ، چشماشو به ارومی باز کرد...محیط نااشنابود اما بوی اشنایی میومد....درحالی که دستشو پشت گردنش میکشید، از دراز کش به نشسته تغییر حالت داد و پاهاشو رو زمین گذاشت
_صبح بخیر...
پلکای نیمه بازشو بیشتر از قبل باز کرد و نگاهشو به برادرش داد، به دیوار تیکه داده بود و کتاب میخوند
ثور_عاه اره...دیشب اینجا خوابیدم، سلام برادر...
و از تخت گرم و نرم لوکی دل کند و بلند شد_باید برم اتاقم...
و در برابر نگاه خیره لوکی، با قدم های کشون کشون خودشو به در رسوند، بازش کرد ، رفت بیرون و دوباره درو بست
لوکی هنوز نفس حبس شدش رو رها نکرده بود که در به شدت باز شد_لعنتی! بدو حاضر شو باید بریم تمرین! با بچه ها قرار دارم...
لوکی با نگاهی خونسرد سرتا پای برادرش رو از نظر گذروند_من خیلی وقته امادم...
......................
انتظارشو نداشت، به معنای واقعی کلمه انتظارشو نداشت، ثور پسرش بود و تا دیروز فکر میکرد میشناستش ولی اشتباه میکرد، اودین پسرش رو زرنگ تر از کسی میدید که زیر بار مسئولیت اموزش دادن لوکی بره، واسه همین پیشنهاد فریگا رو قبول کرد...فکر میکرد ثور مسئولیت برادرش رو قبول نمیکنه و اودین در برابر همسرش میتونه ادعا کنه که برای نزدیک شدن شاهزادگان ازگارد تلاشی کرده اما ثور همه چیز رو به هم ریخته بود و گند زده بود به نقشه هاش...اودین...نمیخواست ماجرای هلا دوباره تکرار بشه، اما اطرافیان نمیذاشتن...اودین باز هم...مجبور بود!
به یکی از نگهبان ها اشاره کرد_ثور و لوکی رو به اینجا بیار....باید باهاشون صحبت کنم...
...........................
_پاهای کوچولوتو تکون بده لوک!
ثور نق زد و لوکی چشماشو تو کاسه گردوند_خودت خواب موندی و من مقصرم؟
ثور بدون مکث جواب داد_اره چون بیدارم نکردی!
لوکی خندش گرفت_من از کجا میدونستم جناب عالی هر هفته با دوستاتون تمرین میکنید؟ تازه شبش یه جوری گفتی از فردا بهت اسون نمیگیرم که باخودم گفتم قراره قبل طلوع افتاب ببریم بیگاری!
ثور نفس عمیقی کشید و قدماشو بلند تر از قبل برداشت_قبل طلوع افتاب؟ ادم بز هم داشته باشه قبل از سحر نمیبرتش صحرا! تو که ادمی...
ابروهای لوکی گره خوردن_مرسی واسه مثال متناسبت خرسِ برادر(کارتون_کنایه از این که برادرش مثل خرس میخوابه)
ثور خیلی کوتاه خندید_ خرس بودن من تقصیر تخت خواب توعه لوکی...شاید باور نکنی ولی در حالت عادی شب بیداری دارم...
لوکی دوباره چشماشو تو کاسه چرخوند_شب ادراری نداشته باش با بقیه مرضات کنار میام...
ثور اخم کرد_هی! به جای زبونت از پاهات کار بکش فلفل نمکی
با این جمله ثور لوکی سرجاش وایساد_من نمیفهمم! هیچ کوفتی تو این قصرکوفتی نیس که سرعتش از قدمای کوفتی ما دوتا بیشتر باشه؟ مثلا خدایی که کاری بکن!
نق نق های لوکی جرقه کمرنگی رو تو سر ثور روشن کرد_افرین! چرا به فکر خودم نرسید...
لوکی میخواست بگه چون تو یه احمقی ولی با فرو رفتن تو اغوش برادرش ساکت شد
ثور_سفت بچسب نیوفتی ....چون من یه پتک کوفتی دارم که اهمیتی به افتادن برادر کوفتیم نمیده!
کمر لوکی رو محکم تر از قبل گرفت و دستشو دراز کرد و درست چند ثانیه بعد ، فریاد "وات د فاک " لوکی تو اسمون پیچید

BROTHERWhere stories live. Discover now