زمانی که واسه پیدا کردن سیف صرف کرد خیلی بیشتر از راضی کردنش بود، میخواست اسمشو بذاره کار تقدیر، وگرنه دختری به لجبازی سیف در حالت عادی با یه درخواست ساده به این سرعت راضی نمیشد از تصمیمش برگرده، این تقدیر بود که ثور رو به اینجا کشونده بود، قبل از این که فاندرال و لوکی رو تو همچین وضعیتی ببینه با خودش میگفت شاید لوکی تو دردسر افتاده،با طلسم و جادو بلایی سر خودش اورده و بهم نیاز داره ولی الان...لوکی بهش نیاز داشت؟ ظاهرش که اشفته نبود، حداقل دربرابر چشم های متعجب ثور....
_چیکار میکنید؟
نگاه لوکی و فاندرال برگشتن سمتش،میتونست ترس رو تو چشمای دوستش حس کنه و این...کم کم داشت عصبیش میکرد!
فاندرال سریع عقب رفت و ناخوداگاه دستشو پشت گردنش کشید_طوری که فکر میکنی نیس ثور...
ثور نمیخواست مشکوک باشه...ولی چطوری ؟ دست رفیقش تو لباس برادرش چیکار میکرد؟ اصلا چرا انقدر به هم دیگه نزدیک بودن؟ وقتی دیدتشون به حدی متعجب شد که هیچ حس دیگه ای جز تعجب به بدنش غالب نبود اما حالا عصبانیتو حس میکرد، این گرمای لعنتی که از بچگی دست از سرش برنمیداشت و باعث میشد تصمیمات بدی بگیره...
ثور_من چه فکری میکنم فاندرال؟ اصلا چه فکری میتونم بکنم؟
فاندرال نمیدونست چی بگه، اگه خودشم جای ثور بود و همچین صحنه ای میدید تصورات جالبی به ذهنش نمیرسید
لوکی عصبانیت برادرش رو به سادگی حس میکرد اما دلیلش رو درک نمیکرد_مگه چه فکری میکنی برادر؟
ثور به لوکی نگاه کرد، برای لحظه ای شاهزاده دردسر ساز رو از یاد برده بود، موهای اشفتش قسمتی از صورتش رو پوشونده بودن و دکمه های بالایی لباسش هنوز باز بودن...با شناختی که از لوکی داشت قاعدتا تو این شرایط باید از خجالت میمرد اما...برادرش بیشتر از این که خجالت زده به نظر برسه گیج بود و همین موضوع کمی ثور رو دچار تردید کرد_تو فاندرالو دوس داری لوک؟
ابروهای فاندرال بالا پرید_ثور قبل از هر چیزی باید حرف..
ثور بدون این که نگاهشو از برادرش بگیره به فاندرال توپید_دهنتو بسته نگه دار...
و لوکی رو مخاطب قرار داد_هان؟
لوکی نمیفهمید برادرش دنبال چیه! به فاندرال گفته بود دهنشو ببینه...تاحالا همچین رفتاری از ثور ندیده بود_اره...معلومه که اره...مگه تو دوسش نداری؟ فکر میکردم منم جر دوستاتون محسوب میشم...
سکوت شد...ثور نمیتونست باور کنه، انگار بدنشو رو کوره بزرگی گذاشته بود و هر لحظه درجه حرارتشو بالا تر از قبل میبردن..
لوکی به حرفایی که زده بود مشکوک شد...یعنی مشکل ثور صمیمی شدنش با فاندراله؟ ثور مهربون تر از این حرفا بود...
ثور_چیزی از روابط بین زن و مرد میدونی لوکی؟
با سوالی که شنید بیخیال تجزیه تحلیل رفتار و حرفای برادرش شد_روابط بین زن و مرد؟ خب رابطه که جنسیت نداره همه ادما میتونن با هم حرف بزنن یا ت...
هنوز جملش کامل نشده بود که منظور ثورو فهمید...از بین لبای نیمه بازش زمزمه ارومی تو فضای بسته غار رها شد_اوه...تو..من...چرا همچین سوالی میپرسی...
ثور نفس عمیقی کشید، لوکی هیچ وقت عوض نمیشد...و همون طور که حدس میزد سر همچین مسئله ای هول میکرد،برادرش حتی متوجه نبود که چه اتفاقی داره براش میوفته و فاندرال میتونه چه قصدی داشته باشه_اره یا نه..
لوکی سر تکون داد_یه چیزایی راجع بهش خوندم..ولی ربطش به بحث الانو نمیفهمم...
ثور اروم سر تکون داد_ک این طور...
و برگشت سمت فاندرال_بهتره توضیح مناسبی داشته باشی فاندرال...قبل از این که بلایی سرت بیارم
مرد شمشیر زن ساکت موند، بین دوراهی گیر کرده بود، سرشو بالا اورد و به لوکی نگاه کرد، نگران به نظر میرسید ، بهش حق میداد، حتما فکر میکرد الانه که برادرش همه چیزو درباره ماجرای خرگوشا و علت برهنه بودنش بفهمه اما...قصد نداشت لوکی رو لو بده....از طرفی اگه ساکت میموند خشم ثور دامنشو میگرفت_یه چیزی اذیتش میکرد، میخواستم ببینم چی رفته تو لباس...
در کسری از ثانیه مشت ثور تو صورتش فرود اومد و پخش زمین شد_عوضی دروغ گو!
ثور یقشو گرفت و بلندش کرد،میدونست حالا حالا ها قراره کتک بخوره پس بدون هیچ مقاومتی اجازه داد بدنش پذیرای ضربه های دوست عزیزش باشه
ثور عصبی بود، حس میکرد از داخل میسوزه، فاندرال از برادر از همه جا بیخبرش سواستفاده کرده بود!
ثور_توی اشغال...توی نامرد...میدونستی اینجا ازگارده و لوکی هیچی از قوانین نمیدونه...حتی هیچی از شایعاتی که پشت سرته هم نمیدونه...حتی چیزی از کاری که میکردی هم نمیدونه ...و بدتر از همه ...میدونستی چقدر بهت اعتماد داشتم...
ثور با هر جمله ای که میگفت، ضربه ای به بدن فاندرال میزد و با هر ضربه جریان الکتریکی کوچیکی هم به بدن مرد زیر دستاش منتقل میکرد...لوکی که شاهد ماجرا بود،از همون اول درگیری جلو رفت و سعی کرد ثورو از فاندرال جدا کنه اما شدیدا پس زده شد، طوری که به شدت زمین خورد و کمرش تیر کشید ولی تسلیم...نه! نشد، حاضر بود قسم بخوره وقتی برادرش عصبانیتش بخوابه خیلی پشیمون میشه...پس دوباره جلو رفت و اینبار به جای مقابله با ثور، از پشت بغلش کرد...دستای کشیدشو دور برادرش به هم گره زد و ثور...شوکه شد...اولش متوجه نبود اما بعد از چند ثانیه با حس کردن جریان سردی که از پشت به بدنش منتقل میشد به خودش اومد،دمای بدنش پایین اومد چشماش به حالت عادی برگشتن...با تعجب به کمرش نگاه کرد_تو..ولم کن لوک...
فاندرال به سختی چشماشو باز کرد، صورتش کبود و زخمی شده بود و تمام بدنش درد میکرد اما قطع شدن ضربات ثور و جمله ای که گفته بود کنجکاویش رو تحریک کرده بود ...میخواست ببینه چه خبره...
لوکی خیلی اروم برادرشو رها کرد، باورش نمیشد کاری که کرده جواب داده و ثور الان ارومه! و ثور...گیج شده بود، خنکی بدن لوکی اونو یاد یه خاطر قدیمی مینداخت، خاطره ای که مربوط به مرگ خواهرش بود....از رو بدن بی جون رفیق قدیمیش بلند شد و اه کشید، فاندرالو داغون کرده بود اما پشیمون نبود
لوکی اروم زمزمه کرد_ثور...فاندرال مقصر نبود...تو اشتباه کردی و من ترسیدم واقعیت رو بهت بگم...
ثور به برادرش نگاه کرد، نگاهش خسته کلافه و اشفته بود و این موضوع لوکی رو اذیت میکرد
ثور_فقط بگو که قرار نیس حسی بیشتر از دوستی به فاندرال داشته باشی...
لوکی به نشونه نه سر تکون داد_نه...اما توهم قول بده نه قضاوتم کنی ...نه ترکم کنی...نه به پدر چیزی بگی...
ثور_چرا باید همچین کاری کنم؟
لوکی نفس عمیقی کشید_نمیدونم...شاید به همون دلیلی که الان من مجبورم بهت توضیح بدم
ثور بعد از چند ثانیه مکث قبول کرد_بگو...
فاندرال که از جاش بلند شده بود و با هزار بدبختی به دیواره غار تکیه داده بود به جای لوکی جواب داد_لوکی مبدله...میتونه به هر حیونی تبدیل بشه...
چند ثانیه سکوت شد ، سکوتی که به صدای ثور شکست_خب؟ این انقدر عجیبه؟
فاندرال بی توجه به زخم گوشه لبش لبخند بی روحی زد_مبدلی که میتونه به حیوون غیرهمجنسش تبدیل بشه...عادیه؟