[Chapter 1; 1]

318 14 1
                                    

ادیت شده در ۱۸ اردیبهشت ۹۹؛
-♡

از بغل بابا بیرون اومدم. چرخیدم و به سیریوس نگاهی انداختم. موهای بلند فرفریش، سیبل بامزش و لباس های رسمی ولی رنگ و وارنگش. به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم. خیلی خوشحال بودم که توی ماه جون با هری ثابت کردیم که سیریوس بی گناهه و اقای فاج اونو ازاد کرد. چون الان اون اینجا بود و من به راحتی می‌تونستم بغلش کنم و دوستش داشته باشم. اروم در گوشم گفت :
« پس کریسمس میبینمت ؟! »
همون طور که از بغلش بیرون میومدم با خنده گفتم :
« ولی من کریسمس رو توی هاگوارتز میگذرونم، هیچوقت خونه نمیام. »
اروم نوک دماغم رو کشید و گفت :
« ولی نه این کریسمس ! »
و خندید. همه برای امسال خیلی هیجان زده بودن. انگار قرار بود اتفاقی بیوفته که به ما بچه ها چیزی نمیگفتن.
برای اخرین بار با همه خداحافظی کردم و بعد با قفس ماچا که پرشین کت خونگیم بود، و کوله پشتیم سوار قطار شدم. کوپه ها رو جلو میرفتم تا دایا‌، دوست صمیمیم از وقتی که به هاگوارتز اومده بودم، رو پیدا کنم. دایا یه دختر لاغر و قد بلند بود، یا حداقل قد بلند تر از من. موهاش قهوه ای روشن و چشماش عسلی بودن. اون واقعا جذاب و باهوشه و البته با استعدادِ‌ و من به راحتی اینو میگم که اگه یه پسر بودم باهاش قرار میذاشتم، ولی خوب نیستم.
همون طور که جلو میرفتم، به دراکو مالفوی و دار دستش که به تازگی دختری به اسم پانسی پارکینسون هم بهشون اضافه شده بود، برخوردم. منو و دراکو توی یک سال و نیم اول که به هاگوارتز اومده بودیم، همیشه با هم دعوا داشتیم ولی بعدش، وقتی من توی امتحان های معجون ها گند زدم، اون بدون هیچ دلیلی پیشنهاد داد که توی این درس کمکم کنه و منم بدون هیچ دلیلی قبول کردم ! به هر حال اون باهوش ترین پسر هاگوارتز بود‌ !
بعد از یه مدت، کمک کردن توی درس معجون ها تبدیل شد به کمک کردن توی همه درسا و دشمنی ما به دوستی. ولی به تازگی حس من نسبت بهش تغییر کرده بود. احساس میکردم، وقتی میبینمش، خیلی ذوق میکنم و خیلی بهش اهمیت میدم و وقتی کنارمه کاملا توی یه دنیا دیگم. خب معلومه، دراکو با موهای بلوند و چشم های طوسی خاصش دل هر دختری رو از میبره ولی من، نه.
توی همین لحظه، دراکو برگشت و منو دید. ناخودآگاه بهش لبخندی زدم، ولی اون اخم کرد. اولش نفهمیدم چرا ولی وقتی متوجه گیجی من شد، با چشم به نگاه خیره پارکینسون، اشاره کرد که یعنی الان شرایط خوبی نیست. قبل از اینکه بتونم خودم رو جمع و جور کنم، یکی منو از پشت سرم صدا زد و من بلافاصله چرخیدم. هری بود.
با وجود اینکه از اخرین باری که دیده بودمش زیاد نمیگذشت ولی دلم براش تنگ شده بود. بدون توجه به دراکو و بقیه، به طرفش رفتم و بغلش کردم. هری هم یکی از دوستای صمیمی من بود ولی الان که میدونیم عموی من سیریوس، پدرخونده اونه یه جورایی پسر عمو و دختر عمو به حساب میایم. "یه جورایی".
همون طور که دستام دور گردنش حلقه بود گفتم :
« دلم برات تنگ شده بود ! »
خنده همیشگیش رو بهم تحویل داد و گفت :
« ما همین یک هفته پیش همو دیدیم ! »
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
« با این حال. »
از بغل هم بیرون اومدیم. دستش رو به طرف در کوپه برد و بازش کرد و از من خواست واردش شم. قبل از اینکه وارد شم چرخدیم و نیم نگاهی به دراکو انداختم. اون که داشت منو و هری رو نگاه میکرد، بهم لبخندی زد و قبل از اینکه کسی متوجه بشه، لبخندش رو کاملا از روی لباش محو کرد. از اینکه مجبور بودیم دوستیمون رو از همه مخفی کنیم، متنفرم بودم. ولی من نمی‌خواستم به خاطر دراکو دوستایی مثل هری و دایا یا رون و جینی یا حتی گرنجر رو از دست بدم. و یا بخوام زیر ذربین برم و بقیه قضاوتم کنن. ما، همیشه وقتی پیش بقیه بودیم، تظاهر میکردیم از هم متنفریم ولی در واقع اینطوری نبود.
وارد کوپه شدم. رون و گرنجر از قبل اونجا نشسته بودن. اونا دوستای صمیمی و نزدیک هری بودن و تقریبا همیشه پیش هم میشد پیداشون کرد. رون با وجود خنگ بودنش دوست بامزه و خوبی بود. گرنجر هم، خب اون باهوش ترین دختر همسن و سال ماست. اون همه چیز رو میدونه و بعضی وقتا خیلی رو مخ میشه ولی با وجود این بعضی وقتا خیلی بدرد بخوره میشه.
قفس ماچا رو کنار قفس خرچال گذاشتم که روش رو با پارچه عجیب غریبی پوشونده بودن و بعد اجازه دادم از قفسش خارج شه و کوله ام رو روی صندلی گذاشتم. رون که تازه دست از سر ور رفتن با وسایلش برداشته بود، با خنده گفت :
« به عرشه خوش اومدی ! »
همون طور که میشستم، ابرویی بالا انداختم و روبه هری گفتم :
« عرشه ؟ جریان چیه ؟! »
هری خندید و گفت :
« چند شب پیش با هرماینی براش راجب دزدای دریایی گفتیم و خودت میتونی حدس بزنی بعدش چی شد. »
هر چهار تامون خندیدیم.
قطار حرکت کرده بود و تریو طلایی داشتن راجب خواب های هری حرف میزدن. اون شب ها، خوابای عجیبی میدید که برای همه ترسناک و عجیب بود. گرنجر نگاه نگرانی به هری انداخت و گفت :
« باید راجب خواب هات به سیریوس بگی. »
سری تکون دادم :
« گرنجر راست میگه. اون پدر خوندته باید بدونه. اگه نمیتونی، بگو من بهش نامه میدم. »
هری سری تکون داد.

-------

با باز شدن در کوپه سرم رو از توی کتاب بلند کردم. دایا و جینی بودن. دایا با دیدن من تقریبا داد زد :
« تو اینجایی ! همه جا رو دنبالت گشتم. فکر کردم اتفاقی افتاده. »
لبخند شرمنده ای زدم‌ :
« ببخشید. وقتی پیدات نکردم، اومدم اینجا. »
اون، لبخندی ملایم و بامزه ای تحویلم داد و اومد بین منو و رون نشست. جینی هم پشت سرش در رو بست و بین هری و گرنجر نشست.
جینی ملقب به جین، خواهر کوچکتر رون بود که جدیدا با ما وقت میگذروند و یه جورایی میشد حدس زد که از هری خوشش میاد ولی چیزی نمیگه.
هری، نامه اش رو به هدویگ داد و اونو از پنجره به بیرون هدایت کرد و بعد پنجره رو بست. سکوت عجیبی توی کوپه بود. هیچکس حرفی نمیزد یا تکون خاصی نمی خورد. تنها صدایی که می اومد صدای رو مخ خرچال بود. دایا نفس کلافه ای کشید و گفت :
« خب، جام جهانی چطور بود ؟ »
گرنجر لبخند تمسخرآمیزش رو تحویل داد و جواب داد :
« میخواستی چطور باشه ؟ همون طور که توی روزنامه ها میگن. »
هیچوقت نمی فهمیدم چرا اینقدر از من و دایا بدش میاد ؟!
رون با پوزخند گفت :
« مثل اینکه حال بعضیا زیاد خوب نیست (ی/ن : اینجا اشاره به عادت ماهیانه دخترا داره و برای یه پسر ۱۴ ساله با اخلاقیات رون گفتن این عادیه) ! »
و شروع به خندیدن کرد. نگاه متعجب همه مون به طرفش چرخید. اون سعی کرد با نگاهش بهمون بفهمونه که منظورش چیه و من، هری و جینی قضیه رو گرفتیم و شروع به خندیدن کردیم. دایا نگاه تاسف باری به ما انداخت و گفت :
« مثل اینکه همیشه ما دوتاییم که از کار اینا سردر نمیاریم، گرنجر. »
گرنجر روزنامه دیلی پرافتش رو تو سر سو کوبید و گفت :
« اینقدر منو با فامیلی و لحن مسخرت صدا نکن ! »
و همه مون زدیم زیر خنده.
همون موقع در کوپه دوباره باز و کالین جلوی در ظاهر شد. کالین یه گریفیندوری و مثل جینی یه سال از ما کوچیکتر بود. جینی با بداخلاقی گفت :
« چی میخوای کِروی ؟ »
کالین، اون رو نادیده گرفت و همون طور که لبخند میزد، یه یاداشت رو به من داد :
« این مال توعه. »
با تعجب نگاهی بهش انداختم :
« کی اینو داده ؟ »
شونه ای بالا انداخت و گفت :
« نمیدونم. به من فقط گفتن که بدمش به تو. »
سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم و کالین از کوپه رفت. یاداشت رو باز کردم. یه نقشه کوچیک بود که با خودکار سبز یه مسیر روش نشون داده شده بود. مسیر رو حفظ کردم و همون موقع، قبل از اینکه دایا کاملا روی من خم بشه تا یادداشت رو ببینه، کاغذ سوخت و از بین رفت.
چند دقیقه بعد همون طور که مسیر رو تو ذهنم تکرار میکردم، به بهونه قدم زدن، از کوپه خارج شدم. طبق مسیر توی نقشه، به یکی از واگن های ته قطار رفتم که معمولا سال بالایی ها یا مسافر های متفرقه توی کوپه هاش میشستن. آخر واگن، یه در مخصوص که به سمت واگن راننده ختم میشد، قرار داشت و یکم قبل ترش یه آلونک بود که بجای در یه پرده داشت. وارد آلونک و با قیافه مضطرب ولی خوشحال دراکو روبه، شدم.

{ Always Be Mine : A Harry Potter Story }Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang