[ 5 ]

150 13 2
                                    

آپلود شده در ۸ شهریور ۹۹،
-♡

• دیدگاه اولیویا :
با خوردن زنگ، حرف دراکو که درحال تعریف کردن راجب لج مخصوص جام جهانی بود، نصفه موند و مجبور شدیم بلند شیم. همون‌طور که کیفم رو روی شونم جابه جا میکردم گفتم :
« میتونی بقیه ش رو بعدا تعریف کنی، هوم ؟ مثلا بعد از تموم شدن کلاس هامون ؟ »
با لبخند سری تکون داد و گفت :« باشه. »
لبخند پررنگی زدم. به سمت پله ها اشاره کرد و گفت :
« تو اول برو. »
سری به نشونه تایید تکون دادم و به طرف پله ها و بعدم ازشون پایین رفتم. تقریبا تا وسط پله ها رفته بودم که وایستادم و چرخیدم به سمت بالای پله ها، که دراکو وایتساده بود. با لبخند دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و اونم با لبخند دندون نمایی همون کار رو کرد. تک خنده ای کردم و بعد دوباره به سمت در خروجی راه افتادم.
از مخفیگاه بیرون اومدم و همون‌طور که مطمئن میشدم کسی توی اون راهرو نیست، به سمت سرسرا راه افتادم. اون مخفیگاه، جایی بود که من و دراکو از اواسط سال دوم مون، باهم توش وقت میگذروندیم. یه برج کوچولو‌ی مخفی که هیچکس دیگه ای به جز ما دوتا ازش خبر نداشت. طبقه پایین برج، یه عالمه میز و صندلی و یه کتابخونه پر کتابای مختلف داشت و جایی بود که ما توش معمولا درس می خوندیم و طبقه بالا، شامل مبل های راحتی، یه پنجره قدی که نمای قشنگی داشت و یه شومینه بزرگ ولی قدیمی بود که اونجا رو جای راحتی برای وقت گذرونی های عادی میکرد.

----------

بالاخره به ورودی سرسرا رسیدم و متوجه هری و رون شدم که با همدیگه به سمت در ورودی می رفتن. با خوشحالی به سمت شون دویدم و خودم رو از پشت روی شونه هاشون انداختم. اولش شوک شدن و یکمی مکث کردن ولی بعد از اینکه فهمیدن منم، شروع به خندیدن کردن.
« مجبوری هی این کار رو بکنی ؟! به مرلین قسم پشتم داغون شده ! » رون بین خنده هاش شروع به غر زدن کرد که باعث شد من و هری بیشتر بخندیم. همون‌طور که من تقریبا از پشت هردوتاشون آویزون بودم، راه مون رو به سمت ورودی ادامه دادیم.
و دقیقا همون موقع بود که من متوجه دراکو شدم که در حال حرف زدن با چندتا از دوستاش بود. چطور اینقدر سریع خودش رو به اینجا رسونده بود ؟ به خودم گفتم و با خنده سرم رو به طرف هری که حالم رو پرسیده بود چرخوندم که جوابش رو بدم.
بعد از وارد شدن به سرسرا، از روی پشت شون پایین اومدم و رون فورا شروع به کش و قوس دادن به بدنش شد که باعث شد یه مشت محکم از من نسیبش شه. بالاخره پشت میز خودمون کنار دایا و گرنجر نشستیم و مشغول ریختن حلیم و آبمیوه توی ظرف هامون شدیم.
دیگه خبری از بارون و طوفان دیشب نبود ولی هوا هنوز ابری بود و سقف جادویی سرسرا این موضوع رو به وضوح نشون میداد. گرنجر برنامه های ترم جدید هرکدوم مون رو بهمون داد و یادآوری کرد :
« مک گوناگال یکم قبل پخش شون کرد. اگه زودتر میومدید خودتون می گرفتید شون. »
« بیحیال هرماین-ی ! هیشکس واسه ی برنا-مه کوفسی از خوابس نمیزنه ! »
رون با دهن پر گفت و باعث شد همه مون بزنیم زیر خنده. دایا همون‌طور که آرنجش رو روی شونه من میذاشت با پوزخند گفت :
« ولی رز سیاه عزیز مون خواب نبودن ! »
آرنجش رو از روی شونه ام برداشت و بجاش لیوان آب کدو حلواییش رو برداشت و ادامه داد :
« صبح به اون زودی کجا بودی ؟! »
یه قلوپ از نوشیدنیش خورد و با چشم های مشکوکش زل زد به من. شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :
« فقط رفته بودم یه قدمی بزنم ! »
دایا که انگار راضی نشده بود با اکراه نگاهش رو ازم گرفت. همون موقع متوجه شدم که فرد و جورج با دوست شون لی جردن درباره روش های جادویی مختلفی بحث میکردن که از طریق اونا می تونستن سنشون رو بالا ببرن و راه شون رو برای شرکت توی مسابقه سه جادوگر باز کنن. با نیشخندی حواسم رو ازشون گرفتم و به حرف های رون دادم.
« درس های امروز مون بدک نیست ... تا ظهر بیرون قلعه ایم ... گیاه‌شناسی با هافلپافی ها و مراقبت از موجودات جادویی ... اه‍ ... بازم که با گروه اسلایترینیم ... »
با حرفش نگاه دقیق تری به برنامه ام انداختم. هری با غرولند گفت :
« امروز بعد از ظهر دو جلسه پیشوگیی پشت سرهم داریم ! »
با خنده سرم رو از روی برنامه بالا اوردم و گفتم :
« پس وضع من بهتره ! »
من برعکس بقیه، مراقبت از موجودات جادویی نداشتم که این یعنی لازم نبود با اسلایترینی ها وقت بگذرونم و اون موقع‌ی روز وقتم خالی بود. همچنین بجای پیشگویی، ریاضیات جادویی داشتم که باوجود سخت بودن درسش به سر و کله زدن با پرفسور تریلانی ترجیحش میدادم.
گرنجر با عجله روی نون برشته‌اش کره مالید و گفت :
« بهتر نبود شما هم مثل من این درسو حذف میکردین ؟ اون وقت مثل من و اولیویا می تونستین درس جالب‌تر و منطقی‌تری مثل ریاضیات جادویی رو بخونین. »
با سر حرفش رو تایید کردم. پیشگویی منهای اینکه معلم مزخرفی داشت، درس غیر منطقی‌ای هم به نظر می‌رسید.
رون به گرنجر نگاه کرد که مقدار زیادی مربا روی نون و کره‌اش می‌مالید و گفت :
« چیشد ؟ دوباره که داری میخوری ! »
گرنجر با غرور و خودپسندی ای که من ازش بدم میومد گفت :
« به این نتیجه رسیدم که برای احقاق حقوق جن‌های خونگی راه های بهتری وجود داره. »
رون به پهنای صورتش خندید و گفت :
« اره ... ولی گرسنگی هم بهت فشار اورد، نه ؟ »
نمی‌فهمیدم راجب چی حرف میزدن و فقط حدس زدم موضوع راجب دیشب باشه که من حالم خوب نبود و به حرف هاشون زیاد دقت نکردم. با یادآوری سردردم اخمی ریزی کردم ولی با شنیدن صدای پرت‌ پرتی از بالای سرمون که نشون از جغد های پروازکنان که از پنجره های باز سرسرا وارد شده بودن تا نامه‌ها و بسته‌های اون روز رو تحویل بدن، از افکارم بیرون اومدم و به بالا سرم نگاه کردم.
اَولینا جغد خانوادگی مون، با بسته کوچیک و یه نام روی میز جلوی من نشست. بسته و نامه رو از روی پاش باز کردم و آخرین تیکه نون برشته روی میز رو براش گذاشتم که بخوره. بسته که میدونستم توش پره خوردنی های خوشمزه ست رو به طرف هری گرفتم که احتمالا بخاطر نیومدن هدویگ که قرار بوده جواب نامش به سیریوس رو براش بیاره، ناراحت بود. هری با لبخند کوچیکی جعبه رو ازم گرفت و بعد از جدا کردن شکلات های مورد علاقه خودم و گذاشتن شون جلوی ام روی میز، مشغول خوردن خوردنی ها شد. منم مشغول خوندن نامه‌ای که از طرف مامانم بود، شدم و مثل همیشه نامه چیزی نبود به غیر از یادآوری هایی مثل، مواظب ماچا باشم، زیاد شیطونی نکنم، موهام رو هر روز شونه بزنم که مو خوره نشم و غیره. با خنده نامه رو کنار گذاشتم.

{ Always Be Mine : A Harry Potter Story }Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang