ادیت شده در ۱۸ اردیبهشت ۹۹؛
-♡با هیجان توی بغلش پریدم. دراکو که شوک شده بود، هم سعی میکرد منو از خودش دور کنه و هم پرده رو بکشه ولی فقط موفق شد پرده رو بکشه. از بغلش بیرون اومدم و تازه فهمیدم چیکار کردم، با خجالت و شرمندگی سرم رو پایین انداختم،
« ببخشید، حواسم نبود. »
لعنتی برای چی باید یادم بره که اون خوشش نمیاد کسی به بدنش دست بزنه !
آروم لپم رو کشید و با خنده گفت :
« اشکال نداره. »
عادت همیشگیش بود، هر وقت معذرت خواهی میکردم یا ازش تشکر میکردم لپم رو می کشید. بعضی وقتا واقعا درک نمیکردم که چطور این دراکو، در واقع همون دراکو رومخه که دور و بر هری پرسه میزنه و رو مخش راه میره ؟
لبخندی زدم و دوباره سرم رو پایین انداختم. همون موقع متوجه دست باند پیچیش شدم. با دستم بهش اشاره کردم :
« دستت چی شده ؟ »
دستش رو بالا اورد و نگاهی بهش انداخت :
« چیزی نیست، زود خوب میشی. »
و لبخندی تحویلم داد که چال گونهش رو معلوم میکرد. منم بهش لبخند زدم.
موضوع رو عوض کردم،
« تو هم رفته بودی ؟ جام جهانی رو ؟ »
همون طور که به پنجره پشت سرش تکیه میداد گفت :
« اوهوم. پاتر بهت چیزی نگفت ؟ فکر میکردم اون همه چیز رو بهت میگه. »
یکم فکر کردم. مطمئن نبودم که هری یا رون چیزی بهم گفته باشن ولی اگه هم گفته بودن من چیزی یادم نمونده. این روزا زیادی توی فکرای مختلف غرق میشدم که باعث میشه از زندگی واقعی یکم عقب بمونم. سرم رو به نشونه نه تکون دادم. چون نمیخواستم از ذهن مشغولم براش چیزی بگم، حداقل الان نه.
لبخند کوچیکی زد. سعی کردم دوباره موضوع رو عوض کنم. آخه الان راجب چی حرف بزنم ؟ حرف زدن باهاش چه کار سختی شده بود.
« تو چرا نیومدی ؟ »
گیج نگاهش کردم.
« جام جهانی رو میگم. »
« آهان، بابام بخاطر کارش نمی تونست باهام بیاد و نمی خواست منو به ویزلی ها بسپره. »
« پس مامان و عموت چی ؟ »
« مامانم پیش بابام بود و بابام - زیاد - به عموم اعتماد نداره. »
« ولی اون برادرشه ! »
مکث کرد.
« البته اگه منم بودم به کسی که ۱۳ سال توی آزکابان بوده اعتماد نمیکردم. چون قطعا اون آدم دیوونه ست.»
جمله آخر رو آروم گفت ولی به قدری بلند بود که تونستم تشخیص بدم چی گفته.
با عصبانیت به بازوش زدم،
« عموی من یه قاتل روانی نیست ! »
اول آروم خندید ولی بعد، شوکه شد. آروم به سمتم اومد :
« هی، حالا گریه نکن، شوخی کردم ! »
گریه ؟! من داشتم گریه میکردم ؟!
در عرض چند ثانیه منو توی بغلش کشید و با دستش سرم رو روی شونش گذاشت. توی شوک غرق شدم. بدون اینکه خودم بخوام داشتم گریه میکردم و دراکو "خودش"، منو بغلم کرده بود ! خود، خودش منو بغل کرده بود ! بدون هیچ حرفی دستام رو پشتش گذاشتم تا بیشتر بهش بچسبم و چشمام رو بستم.
چند دقیقه توی همون حالت موندیم، تا بالاخره خودم خواستم ازش جدا شم. روم رو ازش برگردوندم و با پشت دستم اشکام رو پاک کردم. برگشتم و بهش نگاه کردم. همون طور که سرش رو کج کرده بود داشت با لبخند منو نگاه میکرد. وقتی متوجه شد منم دارم نگاش میکنم، فوری روش رو برگردوند. تک خنده ای کردم. همون موقع صدایی توجه هردو مون رو جلب کرد.
« دراکو ! »
چقدر صدا آشنا بود. هم زمان به سمت هم چرخیدیم :
« پارکینسون ! »
چشماش رو بست و زیر لب شروع کرد فحش دادن. صدا نزدیک تر میشد و ما هیچ راه فراری نداشتیم. بی دلیل دستم رو توی جیب کتم و یه چیز نرم رو احساس کردم.
این چی بود دیگه ؟!
از توی جیبم در آوردمش. شنل نامرئی کننده هری ! ولی اون اینجا چیکار میکنه ؟
به لباسم نگاه کردم. درسته ! تقریبا یه ساعت پیش، وقتی توی کوپه، رون آب کدو حلواییش رو ریخت روی من، من مجبور شدم کتم رو درارم و بخاطر اینکه سردم نشه، هری سویشرتش رو داده بود به من تا تنم کنم !
به دراکو نگاه کردم که با تعجب به من زل زده بود.
« این چیه ... »
هنوز حرفش تموم نشده بود که خودم رو بهش چسبوندم و شنل رو دور خودم انداختم. همون موقع پارکینسون پرده رو کنار زد و ما نفس هامون رو از روی استرس حبس کردیم.
« مطمئنم از اینجا سر و صدا شنیدم. »
پارکینسون گفت و نگاهش رو به دور و بر آلونک انداخت. نگاهش به در واگن راننده افتاد :
« حتما صدا از اونجا بوده. »
دوباره پرده رو کشید و رفت. شنل رو از روی خودم کنار کشیدم و به طرف پرده رفتم تا مطمئن شم واقعا رفته. اون رفته بود. نفس راحتی کشیدم و به سمت دراکو چرخیدم که داشت با شنل ور می رفت.
« میشه بگی این دقیقا چیه ؟ »
تک خنده ای کردم. مثل گربه ای شده بود که با کاموا بازی میکنه :
« شنل نامرئی کننده. »
بالاخره شنل رو از دور خودش باز کرد و همون طور که به من میداد پرسید :
« از کجا اوردیش ؟ »
همون طور که تلاش میکردم شنل رو تا کنم گفتم :
« مال هریه. »
نگاهی به سر تا پام انداخت.
« اون سویشرت پاترِ ؟ »
« اوهوم. »
اخم کرد. همون طور که به دیوار تکیه میداد پرسید :
« نمیخوای برگردی کوپت ؟ حتما همه تا الان نگران شدن. »
با تعجب فقط نگاش کردم ولی اون نگاهش رو ازم می دزدید. ولی من هنوز چیزی از تابستونم بهش نگفته بودم. فکر کنم اونا باید تا هاگوارتز صبر کنن.
« پس، تو هاگوارتز می بینمت. »
سری تکون داد و من از آلونک بیرون اومدم.
تمام مدتی که به کوپه خودمون بر میگشتم، تو فکر کارا و رفتار دراکو بودم. وقتی بالاخره وارد کوپه شدم، همه با تعجب بهم نگاه کردن ولی چیزی نپرسیدن. سویشرت هری رو بهش پس دادم و کت خودم که هنوز یکم خیس بود رو دوباره تنم کردم. تا رسیدن به هاگوارتز هیچ کس هیچی نگفت.-------
همون طور که کنار دایا وارد سرسرا میشدم، نگاهم به دراکو افتاد که طبق معمول داشت با دوستاش مسخره بازی در می اورد. یاد اتفاقای توی قطار افتادم. چال لپاش، خنده هاش، بغل گرمش و یهو سرد شدنش. آروم لبخند زدم و سرم تکون دادم تا افکارم رو دور کنم.
دستام که کم کم در حال سرد شدن بودن رو توی جیب ردام کردم و با خالی بودن جیب سمت راستم مواجه شدم.
وایستادم تا مطمئن شم. نبود ! به طرف دایا که حالا تقریبا پشت میز گریفیندور نشسته بود، چرخیدم و خیلی ساده توضیح دادم :
«وسیله م رو جا گذاشتم. میرم برش میدارم و برمیگردم.»
سری تکون داد و من سرسرا رو ترک کردم.• دیدگاه سدریک :
کتابم رو برداشتم و بیرون رفتم. هم اتاقی جدیدم قبل از من از اونجا رفته بود. سری تکون دادم و همونطور که کتاب رو باز میکردم تا بخونمش از اتاق بیرون اومدم.
با رسیدن به طبقه پنجم، بالاخره سرم رو از روی کتاب بالا اوردم و دیدمش، که از طرف دیگه راهرو داشت میومد. درگیر گشتن توی کیف کوچولو بنفشی بود که همیشه با خودش همه جا می برد. توی اون لحظه، با اخم های بچگونه و بامزش و لب های جمع شدش، بامزه ترین موجود دنیا شده بود. تک خندهی بی صدایی کردم. کتابم رو بستم و پشتم نگهش داشتم. حالا تقریبا چند قدم فاصله داشتیم. وایستادم. اونم متوجه من نشد و محکم به قفسه سینم خورد. چشمام رو لحظه ای از روی درد بستم و لبم رو گاز گرفتم ولی فورا بازشون کردم و لبخند دندون نمایی زدم. سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد. تازه متوجه شد به کی زده :
« سدریک ! »
و لبخند زد که باعث شد لبخند منم پهن تر شه :
« انگار هر دفعه قراره این اتفاق بیوفته ! »
خندید. یاد دفعه های دیگه ای که از روی حواس پرتی بهم خورده بودیم افتادم. دیگه واقعا جلوی خندم رو نمی تونستم بگیرم. سرم رو پایین انداختم و دوباره لبم رو گاز گرفتم.
« دلم برات تنگ شده بود. »
با هیجان سرم رو بالا اوردم و به صورت خوشگلش نگاه کردم. ضربان قلبم همینطور زیادتر میشد.
« منم همینطور. »
برای چند لحظه بدون هیچ حرفی بهم دیگه زل زدیم.
« بریم ؟ احتمالا تا الان مراسم شروع شده. »
سری تکون داد و باهم به طرف سرسرا رفتیم.

YOU ARE READING
{ Always Be Mine : A Harry Potter Story }
Fanfiction- تو گفتی من برای همیشه، برای توعم. - خوب هستی. تو تا ابد برای منی و فقط من . «زمانی که طوسی و آبی عاشق همدیگه میشن . . . :)»