نوشته شده در ۲۰ اردیبهشت ۹۹؛
-♡با عجله سر میز گریفندور و کنار دایا نشستم. رو به رو مون هری و رون و با فاصله کمی از ما گرنجر، نویل، سیموس و دین نشسته بودن. همون موقع سال اولی ها با پرفسور مک گوناگال وارد سرسرا شدن و مراسم شروع شد.
-----موقع شام، هری، رون و گرنجر سرگرم حرف زدن با نیک سربریده، شبح گریفیندور شدن. دایا با نویل مشغول شد و دین و سیموس هم طبق معمول در حال مسخره بازی بودن. منم، همونطور که سعی میکردم از حرفای تریو طلایی سر در بیارم، مدام نگاهم رو از غذام به میز اساتید میدادم. هنوز خبری از استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه نبود. و من بدون هیچ دلیلی، نگران این موضوع بودم. از نگرانی بیش از حدم متنفر بودم ولی نمیتونستم کاریش کنم.
فکر کنم اونقدر به میز اساتید نگاه کردم که پرفسور دامبلدور متوجه شد و برام با لبخند دستی تکون داد و منم در جواب سرم رو تکون دادم.
بالاخره حواسم رو کامل به میز خودمون دادم. حالا نیک سربریده رفته بود و رون و گرنجر در حال بحث کردن سر غذا خوردن و نخوردن گرنجر بودن. به هری که به بحث دوتا دوستش زل زده بود نگاه کردم. اون عاری از هر احساسی بود. بعضی وقتا واقعا از کاراش خندم میگرفت.
درست همون موقع، دیدمش. اون چشم های قهوهای که مطمئنم تمام مدت به من و حرکاتم زل زده بودن و از سمت میز هافلپاف می اومدن. سعی کردم توجهی نکنم ولی بی فایده بود. هر دفعه که روم رو بر می گردوندم، بیشتر وسوسه میشدم که نگاه کنم. با یادآوری شدن اتفاقی که قبل از اومدنم به سرسرا افتاده بود، لبخندی زدم. که دایا مچم رو گرفت و با شیطنت گفت : « به چی میخندی ؟ »
فوری لبخندم رو پاک کردم و گفتم : « به هیچی. »
با خنده و همونطور که ازم تقریبا آویزون شده بود گفت : « من که میدونم یه چیزی هست ! »
بهش لبخند زدم و همین باعث شد تا لحظه آخری که در حال دسر خوردن بودیم راجب چیزای مختلفی مثل عشق، عاشق شدن و دوست پسر داشتن حرف بزنه.
بالاخره با بلند شدن پرفسور دامبلدور، دایا حرفش رو تموم کرد. پرفسور شروع کرد :
« خواهش میکنم همه تون به حرف های من توجه کنید چون میخوام چند نکته رو به اطلاع تون برسونم. آقای فیلچ، سرایدار مدرسه، از من خواسته که بهتون اطلاع بدم چند مورد به فهرست اشیایی که آوردنشون به داخل قلعه ممنوعه اضافه شده که عبارتند از : یویو های جیغ کش، بشقاب پرنده های نیشدار و بومرنگ های حملهور. فهرست کامل اشیا ممنوع شامل 437 مورده که هر کس مایل باشه میتونه به دفتر آقای فیلچ مراجعه کنه و از همه این موارد مطلع بشه. »
چند لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد :
« امسال هم مثل هر سال بهتون یادآوری میکنم ... جنگلی که در محوطهی مدرسهست خارج از محدوده مجاز دانش آموزان سال اول و دومه. و بدبختانه این وظیفه منه که به اطلاع تون برسونم که مسابقات جام کوییدیچ امسال برگذار نمیشه. »
همهمه کمی توی سرسرا بلند شد و من تونستم بین شون صدای حبس شدن نفس هری و « چی ؟ » گفتنش رو بشونم. حیف شد. امسال میخواستم شانسم رو برای شرکت توی مسابقه ها امتحان کنم ولی فکر کنم باید یه سال دیگه صبر کنم.
صداها با دوباره حرف زدن پرفسور قطع شد :
« علتش رویداد دیگه ایه که در ماه اکتبر شروع میشه و تا آخر سال تحصیلی ادامه داره. این رویداد تمام وقت و انرژی اساتید رو به خودش اختصاص میده اما من مطمئنم که همه تون از این رویداد لذت خواهی برد. من مفتخرم که بهتون اطلاع بدم امسال در هاگوارتز ...
همون موقع درهای سرسرا باز شد و مرد شنل پوشی که به عصا تکیه داده بود، ظاهر شد. مرد، که از همه جاش آب می چکید و نشون از بارون شدید بیرون میداد، به آرومی دستش رو بالا اورد و کلاه شنل رو از روی سرش برداشت و صورتش نمایان شد. روی صورتش پر جای زخمی و بریدگی دیده میشد و چشم مصنوعی چرخونی بجای چشم چپش گذاشته شده بود. موهای نسبتا بلند جوگندمی ای داشت که با وجود اونا به سختی میشد موهای سفیدش رو دید. همه سرسرا با تعجب و ترس بهش خیره شده بودن. همه سرسرا بجز من، که با چشمای براق و پهن ترین لبخند دندون نمام بهش نگاه میکردم.
به سمت میز اساتید حرکت کرد و همه با چشم هاشون دنبالش کردند. با هر قدمی که برمیداشت صدای تق تقی توی سرسرا می پیچید. به انتهای میز رسید، میز رو دور زد و خودش رو به دامبلدور رسوند. اون با دامبلدور دست داد و وارد مکالمه ای کوچک با او شد. بعد از اون دامبلدور به صندلی خالی پشت میز اساتید اشاره کرد. مرد، روی صندلی نشست و بشقاب سوسیس رو جلوی خودش کشید. بعد از بوی کردن غذای توی ظرف، کارد مخصوصش رو از توی جیب کتش در اورد و شروع به خوردن کرد. با این کارش لبخندم پهن تر شد.
بالاخره پرفسور دامبلدور سکوت سرسرا رو شکست و با خوشنودی گفت :
« بچهها، ایشون پرفسور مودی، استاد جدید درس دفاع در برابر جادوی سیاه مدرسه هستن. »
توی حالت عادی، همه برای استاد جدید دست میزدن و اینطوری بهش خوش آمد میگفتن. ولی ایندفعه به غیر از پروفسور دامبلدور و هاگرید، کسی برای مودی دست نزد و من مجبور شدم خندم رو با سرفه ای لاپوشونی کنم.
هری آروم به سمت ما خم شد و گفت :
« مودی ؟ مودی چشم باباقوری ؟ همونی که آقای ویزلی امروز صبح به کمکش رفته بود ؟ »
رون با حالت متعجبی گفت :
« آره، باید خودش باشه. »
گرنجر زمزمه کرد :
« چه بلایی سر صورتش اومد ؟ »
سرم رو پایین اوردم و به آرومی گفتم :
« اونا زخم هایین که در اثر سر و کار داشتن با یسری خلافکار، به وجود اومدن. »
چند ثانیه مکث کردم و بعد هیجان زده گفتم :
« این عالی نیست که اون استاد دفاع مونه. »
نگاه های متعجب همه کسایی که دورم نشسته بودن به سمتم چرخید. نگاه هایی که همه شون داشتن یه چیز رو میگفتن :« دیوونه شدی ؟! زده به سرت ؟! »
همونطور که لبخندم محو میشد گفتم :
« خوب چیه ؟! »
ولی هیچ جوابی نشنیدم.
به بقیه توجهی نکردم و نگاهم رو به سمت مودی چرخوندم که داشت از توی بطری کتابیش می نوشید. پرفسور دامبلدور دوباره صداش رو صاف کرد و گفت :
« خوب بچه ها، داشتم میگفتم ... امسال ما مفتخریم که در طول چند ماه آینده میزبان یک رویداد هیجان انگیز باشیم ... رویدادی که بعد از یک قرن برای اولین بار برگزار میشه. با کمال خشنودی به اطلاع تون می رسونم که امسال یک دوره از مسابقات قهرمانی سه جادوگر در هاگوارتز بر قرار میشه. »
مسابقات سه جادوگر ؟! اون داشت شوخی میکرد ؟! فِرِد (ی/ن : اشتباه نخونیدش) که انگار ذهن منو خونده بود با صدای بلند گفت :
« شوخی میکنین ! »
سالن از حالت سایلِنتِش در اومد و همه شروع به خندیدن کردن. دامبلدور لبخندی زد و در جواب گفت :
« نه آقای ویزلی، شوخی نمیکنم، اما توی تابستون یه جوک بامزه شندیم ... یه بار یه غول غارنشین، یه عجوزه و لپرکان با هم میرن توی یه کافه- ... »
پرفسور مک گوناگال با صدای بلندی گلوش رو صاف کرد و باعث شد حرف دامبلدور نصفه بمونه و موضوع رو عوض کنه :
« البته ... الان وقت مناسبی برای جوک گفتن نیست ... خوب، داشتم چی میگفتم ؟ آهان، بله ... مسابقات قهرمانی سه جادوگر ... خوب، احتمالا بعضی هاتون نمیدونین این مسابقات چه جورین بنابراین امیدوارم اونایی که میدونن منو ببخشن که مجبورم توضیح مختصری در این باره بدم. اونا میتونن به حرف های من توجه نکنن و راحت باشن. »
هرچند که راجب این مسابقه تمام و کمال میدونستم ولی بازم توجهم رو از دامبلدور نگرفتم و با دقت بهش گوش داد.
« اولین بار حدود ۷۰۰ سال پیش مسابقات سه جادوگر پایه ریزی شد تا میدان رقابتی باشه برای سه مدرسه جادوگری بزرگ در اروپا که عبارتند از هاگوارتز، بوباتان و دورمشترانگ. از میان دانش آموزان هر مدرسه یک نفر به عنوان قهرمان و نماینده آن مدرسه انتخاب میشد و این سه قهرمان در سه مرحله جادویی به رقابت یکدیگر می پرداختند. »
« این مسابقات هر پنج سال یکبار و هربار در یکی از این سه مدرسه برگزار میشد. همه عقیده داشتند که برگزاری این مسابقات بهترین راه برای ایجاد ارتباط میان جادوگر ها و ساحره های جوان کشور های مختلف دیگر است ... تا اینکه آمار مرگ و میر اونقدر بالا رفت که مسابقات ادامه پیدا نکرد. »
گرنجر با ناراحتی تکرار کرد :
« آمار مرگ و میر ؟! »
ولی هیچکدوم مون اهمیتی به حرفش ندادیم. بچه ها حالا، همه در حال پچپچ کردن بودن. میتونستم همین الان اسم چندین نفر رو سر میز خودمون بگم که میخواستن قهرمان هاگوارتز باشن و یکی از اونها هری بود ! پاترِ همیشه مرکز ! (ی/ن : منظور از مرکز، مرکز توجهه)
دامبلدور دوباره به حرف زدن راجب مسابقه ادامه داد و همینجا بود که من دوباره توی تخیلات خودم غرق شدم. نمیدونم چقدر گذشت، شاید فقط چند دقیقه خیلی کوتاه گذشته بود که توجهم به نیمرخ پسر هافلپافی با خط فک خیلی تیز و شگفت آور و موهای بهم ریخته قهوهای که دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و خیلی جذاب توی فکر فرو رفته بود، جلب شد. لبخند ملایمی زدم. احساس میکردم که خودم نیستم چون اولیویا بلکی که من میشناختم، همچین شخصیتی برای دید زدن پسر ها نداشت، ولی الان برام مهم نبود.
همون طور که دوتا شخصیت وجودم در حال جنگیدن درونم بودن و چشمام روی پسر قفل شده بود، گرمای نگاهی رو از پشت سرم حس کردم. گرما تازه بود و میتونستم بفهمم نگاه از طرف پسرای هیز مدرسه نیست. از طرف آشنایی بود که نمی شناختم.
وقتی بالاخره کامل به خودم اومدم، شنیدم که دامبلدور گفت :
« ... انتخاب میکنه تا در این مسابقات رقابت کنن و برای افتخار و سربلندی مدرسه شون و همچنین برای هزار گالیون جایزه نقدی مسابقه نهایت تلاششونو بکنن. »
فرد آهسته گفت :
« من حتما داوطلب میشم ! »
پوزخندی زدم. حتما ! با خودم فکر کردم.
دامبلدور با دیدن جو سرسرا که همه با حیرت و شگفتی منتظر بودن و با هم پچپچ میکردن سکوت رو برقرار کرد و گفت :
« البته من خوب میدونم که همه شما مشتاقین که خودتون جام سه جادوگر رو ببرین و مایه افتخار و سربلندی هاگوارتز بشین اما مدیران سه مدرسه شرکت کننده در مسابقه و وزارت سحر و جادو با هم توافق کردن که امسال برای داوطلبین محدودیت سنی قائل بشیم. فقط دانش آموزانی که در محدوده سنی مجاز باشند میتونن داوطلب بشن ... یعنی فقط اونایی که هفده سال یا بیش تر دارن ... »
میدونستم به همین راحتی ها نباید باشه ! محدودیت سنی لعنتی !
با تموم شدن جمله دامبلدور، بچه ها شروع به اعتراض کردن. و دامبلدور سعی کرد همزمان بچه ها رو آروم کنه و بهشون هشدار بده که دنبال هیچ راهی برای پیچوندن محدودیت سنی نباشن و من مطمئن بودم منظورش کاملا با دوقلو های ویزلیه.
بالاخره وقتی دامبلدور اعلام کرد که وقته خوابه همه بلند شدن که به خوابگاه هاشون برن. با بلند شدنم سردرد بدی توی سرم پیچید و چند لحظه مکث کردم. دایا متوجه شد و به سمتم اومد تا مطمئن شه خوبم :
« تو خوبی ؟! »
اروم سرم رو به نشونه اره تکون دادم.
« مطمئنی ؟! »
دوباره سرم رو تکون دادم.
تمام طول راه تا خوابگاه سرم درد میکرد و تیر میکشید ولی سعی میکردم بهش اهمیت ندم. نمیفهمیدم کجام و کجا میرم. حتی صدای بقیه رو که راجب مسابقه با هیجان حرف میزدن رو نشنیدم یا نفهمیدم که باز پای نویل توی یکی از پله ها وسط پلکان فرو رفت.
بالاخره با رسیدن مون به برج، یه راست پشت سر دایا و گرنجر به سمت اتاق مون رفتم. اتاقی توی طبقه یکی مونده به آخر برج با تخت ها و تزیینات قرمز. با رسیدن مون، با لاوندر و پروتی روبه رو شدیم که در حال اماده شدن برای خواب بودن. ما هم همین کار رو کردیم و خیلی زود هر پنج تامون توی تخت بودیم.
سردردم هنوز سرجاش بود و دیدم رو یکم تار کرده بود. شاید فقط زیادی خستم. روز سخت و پر ماجرایی داشتم. و با تکرار کردن این جمله ها بالاخره خوابم برد.-
• خوب سلام ! بعد قرن ها من این فیک رو اپ کردم بالاخره ^^ (البته قرار بود دیشب اپ کنم ولی بخاطر زلزله نشد)
• و خوب، بازگشتی دوباره با یه پارت جدید و طولانی بیشتر با یه کاور جذاب و باحال میچسبه نه ؟! بله کاور رو عوض کردم و امیدوارم دوستش داشته باشید
• عوممم، میخوام اینم بگم که من پارت های قبل دو روز پیش یه کوچولو ادیت کردم بهتره برید یه نگاهی هم به اونا بندازین
• و یه چیز دیگه اینکه من از روی کتاب میرم جلو و اتفاقات بیشتر شبیه اتفاقات کتابن به فیلم و دیالوگ ها یسری هاشون کاملا از کتاب میان، در جریان باشید
• مرسی بابت ساپورتون، قول میدم از این به بعد زودتر اپ کنم فیک رو♡

YOU ARE READING
{ Always Be Mine : A Harry Potter Story }
Fanfiction- تو گفتی من برای همیشه، برای توعم. - خوب هستی. تو تا ابد برای منی و فقط من . «زمانی که طوسی و آبی عاشق همدیگه میشن . . . :)»