آپلود شده شده در ۸ شهریور ۹۹،
-♡با حس برخورد نور خورشید روی پلکام، چشمام رو باز کردم، ولی فورا بستم شون. سرم رو جابه جا کردم که نور توی چشمم نباشه. کش و قوسی به بدنم دادم و به زور خودم رو توی جام نشوندم. همون طور که سرم پایین بود و با دستام چشم هام رو می مالیدم، متوجه سایه عجیبی روی زمین، از بین انگشت هام شدم.
فورا پرده نیم بسته کنار تختم رو کنار زدم و با اِسکیریچ، جغدِ عقابی دراکو، روبه رو شدم. با عجله پتو رو از روی خودم کنار زدم و طرف پنجره رفتم. جغد، که یه کاغذ لوله شده کوچولو به پاش بسته شده بود، با بی صبری بال هاش رو بهم میزد و صدا های عجیبی از خودش در میاورد.
انگشتم رو به نشونه سکوت روی لبم گذاشتم که فورا ساکت شد. قبل از اینکه کاغذ رو ازش بگیرم نگاهی به اتاق انداختم و مطمئن شدم همه هم اتاقی هام خوابن. وقتی خیالم راحت شد، کاغذ رو از پای جغد باز کردم و اون فورا بالا زد و از پنجره بیرون رفت.
کاغذ رو باز کردم و با دستخط مرتب-منظم دراکو روبه رو شدم. لبخندی زدم و شروع به خوندن یادداشت کردم که نوشته بود :« صبحت بخیر !
میخواستم بهت بگم من بیدارم و منتظرم که توی جای همیشگی ببینمت. فک کنم یه تابستون داریم که باید واسه هم تعریف کنیم.
د . م »« احمق ! » زیرلب گفتم و به سمت میز کنار تختم رفتم تا یادداشت رو توی کشوش بذارم. بعد به سمت دستشویی رفتم که آماده شم.
• دیدگاه دراکو :
برای بار هزارم نگاهی به ساعتم انداختم. فقط یک دقیقه از آخرین باری که چک کرده بودم، گذشته بود. یک دقیقه ای که برای من مثل یک سال طول کشیده بود. با شنیدن صدایی از پشت پنجره، با عجله به طرفش دویدم و بازش کردم. اسکیریچ با بی حوصلگی روی لبه پنجره نشست و زل زد به من.
نگاهی به پاش و منقارش انداختم ولی هیچ یادداشتی نبود. یعنی چی ؟! نکنه این جغد احمق یادداشت رو خورده بود ؟! با عصبانیت بهش گفتم :
« جغد احمق، یادداشت منو میخوری ؟! »
با نگاهی پر علامت سوال بهم نگاه کرد که یکم نرم شدم و گفتم :
« نگو که هیچ یادداشتی نبود ؟! »
سرش رو یکم تکون داد که انگار داره تایید میکنه. پوفی کردم و با بی میلی تیکه نون خشکی که از قبل براش کنار گذاشته بودم رو به طرفش پرت کردم و اونم شروع به خوردن کرد.
بعد از بستن پنجره، دوباره روی مبل ولو و به سقف خیره شدم. حداقلش اینکه یادداشتم رو گرفته !
چشمام رو بستم تا یکم آروم شم که فکری زد به سرم ؛ نکنه کس دیگه ای یادداشت رو گرفته باشه ؟!
با این فکر از جام بلند شدم و روی مبل نشستم. نه امکان نداره. به خودم گفتم. ولی احتمالش هم هست ! بازم به خودم گفتم. با اعصاب خوردی، دستام رو روی صورتم کشیدم.-------
همون طور که برای بار یک میلیونم عرض اتاق رو طی میکردم و پوست لبم رو می جویدم، صدایی از پایین شنیدم که باعث هشیاریم شد. سر جام وایستادم و با دقت گوش دادم.
YOU ARE READING
{ Always Be Mine : A Harry Potter Story }
Fanfiction- تو گفتی من برای همیشه، برای توعم. - خوب هستی. تو تا ابد برای منی و فقط من . «زمانی که طوسی و آبی عاشق همدیگه میشن . . . :)»