- مادرم مرده.
دخترک به همه این را گفت.لحنش موقع گفتن این جمله کمی دور از انتظار بود.بچههای کوچک معمولا مرگ را درک نمیکردند.برایشان بهانهی قشنگی میآوردند که فلان کس به آسمانها رفته، به سفر رفته، به بهشت رفته.
ولی دخترک به خوبی مرگ را درک کرده بود.
- پدر، مادر مرده؟
هر بار که پدرش را میدید این سوال را میپرسید.هر بار که از پدرش پاسخ میشنید مطمئنتر میشد.
«خودت دیدی.او مرده.»«پس مادر مرده.»
پدر ولی حس دیگری داشت.هر بار که دختر میپرسید نامطمئنتر میشد.شب وقتی دخترک را میخواباند دخترک چیزی گفت.
«پدر، مادر کاملا نمرده.او در آن خانهی دیگر زنده است و منتظر من است.»چشمهای پدر گرد شد.حس کرد کس دیگری نگاهش میکند.حس کرد هوا کمی تاریکتر شده.حس کرد تمام اتفاقاتی که در فیلمهای ترسناک میافتد افتاد و ترسید.با مادر فیلمهای ترسناک زیادی دیده بود.یکی از تفریحاتشان بود.اوایل ازدواجشان، وقتی مادر هنوز همسر بود، از علایق عجیبش شگفتزده بود.فیلمهای ترسناک تنها بخشی از آن علایق عجیب بود.پدر یاد گرفت که با آنها کنار بیاید.هر چه قدر که عجیب و غیرمنطقی باشند.همان طور که با هر چیز دیگری کنار میآمد.
با لحن محکمی دخترک را اطمینان داد.
«اصلا نگران نباش.هیچ اتفاق بدی برات نمیافته.»دخترک به پدر زل زد.
«ولی مادر مرده.اتفاق بدی نمیتونه بیفته.»پدر لرزید.سعی کند لبخند بزند.
«فقط بخواب.فردا روز بهتری خواهد بود.»دخترک خیره نگاهش کرد.پدر یک قدم عقب رفت.چرا پلک نمیزد؟
«ولی تو نخواب پدر.اگر بخوابی در آن خانهی دیگر بیدار خواهی شد.»پدر بی هیچ حرف دیگری اتاق دخترک را ترک کرد.از جلوی دو در دیگر گذشت و با احتیاط در راهروی تاریک منتهی به پلهها قدم برداشت.از پلهها بالا رفت و.
متوجه شد چیزی اشتباه است.چرا از پلهها بالا آمد؟
اتاق دخترک در طبقهی دوم خانه بود.
برگشت و به راهپله نگاه کرد.طولانیتر و تاریکتر بود.دستش را به دیوار گرفت.کمی سرش گیج رفت.چشمانش برای یک لحظه سرد و سنگین شد.در آن لحظه نمیترسید.
خوابآلود بود.
چشمانش کم کم بسته شد.«نخواب پدر.اگر بخوابی آنجا بیدار خواهی شد.»
چشمانش باز شد.آن قدر سریع باز شد که سرش درد گرفت.صدا را از کجا شنید؟
صدای دخترک بود.نگران شد.باید از پلهها پایین میرفت و پیدایش میکرد.
YOU ARE READING
SiWeird
Adventureمجموعه داستانهای بیربطی که در نهایت مرتبطاند. داستانهایی که نمیدونم ژانرشون چیه و ایدشون از کجا اومده.