دانشمند دیوانه مشغول کار روی جدیدترین اختراعش بود.اختراعی که نبوغش را به تمام جهان نشان خواهد داد.اختراعی که...
«دانشمند، کمک لازم نداری؟»
پاندورا پرسید.دانشمند دیوانه خیره نگاهش کرد.این یکی دیگر که بود؟دستیارش؟
«تو کی هستی؟»پاندورا لبخند زد.
«من؟پاندورا هستم.»دانشمند دیوانه سری تکان داد.
«پس میتوانی کمک کنی.»پاندورا نزدیک شد.
«اختراع امروز چیست؟»دانشمند دیوانه سرش را خاراند و به چیزی که رویش کار میکرد نگاه کرد.چندبار پلک زد و سعی کرد دستنوشتههایش را پیدا کند.تمام وسایل روی میز کارش را روی زمین انداخت و اتاق کارش را نامرتبتر از قبل کرد.
«شبیه به در به نظر میرسند ولی چرا در؟چرا باید در بسازم؟»به درها نگاه کرد.روی هر کدامشان یک نماد بود.تاج، ساعت، شیر، خانه و چیزهایی که نامفهوم بودند.
«معنی اینها چیست؟»پاندورا شانه بالا انداخت.
«پس من تنها اختراعی نیستم که نمیدانی چرا ساختهای.»دانشمند دیوانه با تعجب نگاهش کرد.
«تو را من ساختهام؟»پاندورا دستهای چوبیاش را از هم باز کرد.
«چی باعث شد فکر کنی من میتوانم طبیعی باشم؟»دانشمند دیوانه گیج به نظر میرسید.پاندورا با مهربانی توضیح داد.
«اوه پیر خرفت عزیزم، من را برای دختری اختراع کردی که سالها پیش دیده بودی.دختری که میخواست دنیا را نابود کند.تو من را، به همراه امیدِ درونم اختراع کردی تا دست کم یک ققنوس از خاکسترها برخیزد.یادت نمیآید؟»دانشمند دیوانه سر تکان داد.
«چیزی را به خاطر نمیآورم.»«مشخص است.دانشمند هستی، ولی دیوانه هم هستی.»
پاندورا لبهی پنجره نشست و دنیای رو به زوال را نگاه کرد.
«با اولین شعلهی نابودگر من، امید و دیگر دروغها خواهیم سوخت.»دانشمند دیوانه غمگین شد.این مشوق خوبی برای کار کردن بود.کار حلال تمام مشکلات است.این درها، این درها...
دانشمند دیوانه مشغول کار روی جدیدترین اختراعش بود.اختراعی که نبوغش را به تمام جهان نشان خواهد داد.اختراعی که...
«دانشمند، کمک لازم نداری؟»
________
پایان (؟)
داستان رو کامل نوشتهام.
میتونید برای خوندنش به تلگرام من پیام بدید تا فایلش رو بفرستم براتون.
YOU ARE READING
SiWeird
Adventureمجموعه داستانهای بیربطی که در نهایت مرتبطاند. داستانهایی که نمیدونم ژانرشون چیه و ایدشون از کجا اومده.