The Clock Is Ticking, Tick Tock.

78 24 5
                                    

خبرنگار در صف ایستاده بود.صف طولانی و بلند منتهی به خانم خوش‌رویی بود که سفارش می‌گرفت.

آمریکانو، لاته، ماکیاتو، کاپوچینو و هر چیز دیگری که آن‌ها را بیدار و پرانرژی نشان می‌داد.

خبرنگار سفارش داد.
«آیس‌لته با خامه‌ی زیاد و سه قاشق شکر.»

از چیزهای تلخ متنفر بود ولی برای بیدار ماندن به کافئین نیاز داشت.دیشب تا دیر وقت روی مقاله‌اش کار می‌کرد و تقریبا نخوابیده بود.
آیس‌لته‌اش را گرفت و یک جرعه نوشید.می‌خواست بیرون برود که چیزی توجهش را جلب کرد.

میزها تقریبا خالی بودند.این وقت صبح تقریبا همه قهوه‌ی بیرون‌بر می‌گرفتند و در راه می‌نوشیدند.اگر میزی پر می‌شد سریع خالی می‌شد.به هر حال کسی آنقدرها هم وقت نداشت.

یکی از میزها پر بود.کسی پشت میز نشسته بود که اصلا عجله نداشت.موهای بلند بنفشش در هوا معلق بود.انگار که زیر آب باشد.روی میز کلی برگه‌ی‌ چک‌نویس بود که همه‌شان سیاه شده بودند.یک ماگ طلایی پر از شکلات داغ جایی بین برگه‌ها چپانده شده بود‌.بخار شکلات داغ به شکل خط باریکی بالا می‌رفت و ناپدید می‌شد.

خبرنگار خشکش زد.

کسی که پشت میز بود متوجهش شد.لبخندِ شادی زد و به او اشاره کرد.
«بیا اینجا!»

خبرنگار به ساعتش نگاه کرد.به نظر نمی‌رسید دیر کرده باشد.
پس نشست.

«معادله‌ی سه مجهولی از چه راهی حل می‌شود؟»
خبرنگار از این سوال جا خورد.
«می‌دانی چه باید صدایم کنی؟صدایم کن...زمان!نه نه.بگو...بگو تیک تاک!»

خبرنگار چندبار پلک زد.از این بیشتر جا خورده بود.

تیک‌تاک با شوق پرسید.
«بلدی؟می‌توانی به من یاد بدهی؟»

خبرنگار با لحن نامطمئنی گفت.
«فکر نکنم یادم باشد.در دبیرستان خوانده بودم.»

تیک‌تاک کمی ناامید شد.
«من هم فراموش کردم.الان مجبورم تمام اعداد را جای‌گذاری کنم تا به پاسخ برسم.»

خبرنگار تعجب کرد.
«این کار وقت زیادی می‌برد.»

«درسته.»

«اصلا...چرا این کار را می‌کنی؟»

تیک‌تاک کمی‌ گیج به نظر می‌رسید.
«چون دلم می‌خواهد.»

به همین سادگی.

خبرنگار با همین پاسخ ساده به فکر فرو رفت.
آخرین باری که کاری را صرفا از روی علاقه انجام داده بود کی بود؟
به خاطر نمی‌آورد.به نظر می‌رسید در این چند سال اخیر اصلا...

«وقت نداشتی؟»
تیک‌تاک گفت.انگار که‌ ذهنش را خوانده باشد.

خبرنگار سر تکان داد.تیک‌تاک به جلو خم شد.
«می‌خوای بهت یه رازی رو بگم؟»

خبرنگار کمی عقب رفت.شغلش کشف رازها بود و در این مسیر اگر یک چیز یاد گرفته بود این بود که رازها را باید از صاحبشان کند.رازی که راحت...

«راز خوبیه.پشیمون نمی‌شی.»
تیک‌تاک گفت.خبرنگار به ساعتش نگاه کرد.
«فقط اگر سریع بگویی.نمی‌توانم دیر برسم.»
تیک‌تاک لبخند زد.با هیجان گفت.
«دیگر هرگز دیرت نخواهد شد.»
«منظورت چیست؟»

تیک‌تاک دست‌هایش را از‌ هم باز کرد.
«چون زمان بی‌معنی‌ست.»

خبرنگار اخم کرد.
«من وقت این بچه‌بازی‌ها را ندارم.»

تیک‌تاک با هیجان سر تکان داد.
«داری!واقعا داری.الان دیگر‌ اسیر زمان نیستی.ببین، سال‌ها پیش مردم عمر‌ طولانی داشتند.نوح را به خاطر بیاور!آ‌ن‌ها‌ پیر نمی‌شدند و در نهایت برای مریضی و یا اتفاق می‌مردند.مرگ طبیعی معنی نداشت.»

تیک‌تاک جرعه‌ای از شکلات داغ را نوشید.هنوز از آن بخار بلند می‌شد.
«و بعد چه اتفاقی افتاد؟یک نفر پیر شد.او زمان را درک کرد.تا قبل از آن کسی درمورد زمان چیزی نمی‌دانست.زمان وجود نداشت.فقط شب و‌ روز معنی داشت و همین برای زندگی بس بود.آن یک نفر که پیر شد کسی‌ بود که زمان را فهمید.او مفهومی را فهمید که وجود نداشت.کسی درکش نمی‌کرد.او پیر شد و بر اثر کهولت سن مرد.مردم تعجب کردند ولی فراموش کردند.بعد از او کسان دیگری هم پیر شدند ولی مهم نبودند.درک جمعیِ زمان از وقتی شروع شد که ساعت اختراع شد.آن‌ها فکر‌ کردند‌ که زمان را به بند کشیده‌اند...ولی در واقع‌ خودشان اسیر زمان شدند.»

تیک‌تاک باز هم از شکلات داغش نوشید.
«متوجه شدی؟زمان وجود ندارد.تنها چیزی‌ که وجود دارد ساعت است.»

دنیا برای خبرنگار ساکت شد.چرا؟
دیگر تیک‌تاکی نبود.نه تیک‌تاکی که‌ جلویش نشسته بود.دیگر تیک‌تاک ساعت نبود.به ساعت روی مچش نگاه کرد.عقربه‌ها دیگر حرکت نمی‌کردند.
«چه اتفاقی افتاد؟»

تیک‌تاک شانه بالا انداخت.
«تو به ابدیت رسیدی.حالا هرگز دیر نمی‌کنی.»

خبرنگار ساعتش را از مچش باز کرد.عقربه‌ها دیگر حرکت نخواهند کرد.
تا ابد.
______
پایان

SiWeirdWhere stories live. Discover now