نابودگر به کفشهایش نگاه کرد.به سبزی چمنها نگاه کرد.سرش را بلند کرد و به آسمان خاکستری نگاه کرد.بوی باران میآمد ولی آسمان خشک بود.ابرها خشک بودند.
زندگی خشک بود.
«یک روز دنیا را به آتش خواهم کشید.»دوستش که کنارش روی چمنها نشسته بود جا خورد.نابودگر در زمان دختر نوزدهسالهای بود که دنیایی بی پایان و شاد رو به رویش بود.دوستش هم.برای همین هم تعجب کرده بود.
«اما...چرا؟»نابودگر شانه بالا انداخت.
«نمیدانم.حس میکنم دنیا همین الان هم در آتش میسوزد.صلح نیمبندی که میبینیم تنها تصور ماست.زیر این کاورِ شاد و آرام...خاکستر است.»به ابرها خیره شد و ادامه داد.
«این دنیا فقط یه تصویر است.واقعی نیست.هرگز نبوده.باید نابود شود.»دوستش لبش را گزید.
«اما چرا تو باید این کار را بکنی؟»نابودگر به رو به رو خیره شد.ماشینها در بزرگراه به سمت مقصد نامعلومی میرفتند.هزاران ماشین حامل هزاران آدم.
«چون بالاخره باید یکی این کار را بکند.»نابودگر بلند شد.صاف ایستاد.بر خلاف همیشه قوز نکرده بود.
«من دنیا را به آتش میکشم.از آسمان خاکستر خواهد بارید و من مطمئن میشوم که هیچ ققنوسی از این خاکستر برنخیزد.»لبخند زد.به نظر میرسیده هدف مناسبی یافته.
-----
پایان (؟)
YOU ARE READING
SiWeird
Adventureمجموعه داستانهای بیربطی که در نهایت مرتبطاند. داستانهایی که نمیدونم ژانرشون چیه و ایدشون از کجا اومده.