No Boss Is Sane

112 22 23
                                    

منشی به محض دریافت خبر به اتاق رئیس رفت تا این خبر خوشحال‌کننده را با او در میان بگذارد.
«رئیس!نتیجه‌ی مزایده اومد.این بار هم ما بردیم.»

رئیس جلوی پنجره ایستاده بود.به نمای شهر از بالا نگاه می‌کرد.شهر از همچین طبقه‌ای و از پشت همچین پنجره‌ی بزرگی نمای خاصی داشت‌.
انگار که کوچک است.انگار‌ که بی‌اهمیت است.انگار که ماکتی بی‌روح است.
برای رئیس همین بود.

رئیس برگشت و به منشی نگاه کرد.چهره‌اش بی نقص بود.مثل تمام چیزهای دیگرش.
«مبلغ پیشنهادی ما خیلی زیاد بود.چطور ما بردیم؟»

منشی هیجان‌زده بود.
«دقیقا!همه از همین تعجب کرده‌اند.مثل یک معجزه‌ است!»

منشی سال‌ها برای رئیس کار کرده بود.تا به حال ندیده بود که رئیس کاری بکند و موفق نشود.انگار موفق نبودنش مفهومی بود که در دنیا تعریف نشده بود.
دست کم در این دنیا تعریف نشده بود.

رئیس دستش را بین موهایش برد.
«مسخره‌ست.»

رئیس روی صندلی‌اش نشست.صندلی رئیس بزرگ بود و تکیه‌گاهش پهن و بلند بود.رئیس وقتی رویش می‌نشست شبیه به شاهی می‌شد که روی تخت پادشاهی‌اش جلوس کرده.

چهره‌اش، با آن موهای طلایی و چشم‌های عسلی بی‌شباهت به‌ شیر نبود.
«چطور ما تونستیم ببریم.بقیه چه قیمت‌هایی پیشنهاد داده بودند؟به نظرشان مزایده بچه‌بازی‌ست؟»

منشی کمی تعجب کرد.
«شما از اینکه ما بردیم...خوشحال نیستید؟»

دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با دست دیگرش ساعت شنی روی میزش را برگرداند.
«چرا باید خوشحال بشم.نتیجه از قبل مشخص بود.»

منشی با تعجب نگاهش کرد.
«البته که نبود!قیمت پیشنهادی ما...»

رئیس ناگهانی صاف نشست.منشی نتوانست حرفش را ادامه دهد.
رئیس کشوی‌ میزش را با احتیاط باز کرد و چیزی بیرون آورد.
«رئیس اون...»

منشی با وحشت یک قدم عقب رفت.زوم‌کنی که دستش بود را زمین انداخت و با دستش دهانش را پوشاند.این نشانه‌ی جهانی شوک بود.تقریبا در هر‌ جهان همین معنی را داشت.
«لازم نیست بترسی.»

رئیس با لحن آرامش‌بخشی گفت و تفنگ‌ برنزی که از کشو درآورده بود را با دقت بررسی کرد.
«تا به حال از تفنگ استفاده نکرده‌ام.از بت، پنجه بوکس، چاقو و حتی اره برقی هم استفاده کرده‌ام.اما‌ تفنگ؟هرگز.»

بلند شد.
«این دنیا یک مشکلی دارد...البته، نمی‌شود به آن گفت دنیا.نمی‌شود به یک شهر‌ گفت دنیا.درست است؟»

بلند شد و رو به پنجره ایستاد.منشی هنوز‌ نمی‌توانست بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است ولی می‌توانست خطر‌ را حس کند.به آرامی بلند شد.باید قبل از اینکه رئیس رویش را برمی‌گرداند از اینجا بیرون می‌رفت.

در قفل بود.با چشم‌های گشاد از ترس به در خیره شد.
این در قفل نداشت.
این قفل از‌ کجا ظاهر شده بود؟

«بهت گفتم.این دنیا مشکلی دارد.تا به حال سعی کرده‌ای که از این شهر خارج شوی؟»

رئیس برگشت و اصلا از دیدن منشی جلوی در تعجب نکرد.
«من هر روز تلاش می‌کنم.هر روز قبل از آمدن به اینجا از‌ جاده‌ی اصلی از شهر خارج می‌شوم...و هر روز به آخر این دنیا می‌رسم.تابلوی آبی رنگی که رویش نوشته شده انتهای‌ جاده.در دست تعمیر.یازده سال است که حتی یک متر هم‌ جلو نرفته.»

به‌ مبل راحتی مخمل سبزی اشاره کرد که تا‌ یک ثانیه پیش آنجا‌ جلوی میز‌ نبود.منشی مطیعانه رویش نشست.
«اولین بار سیزده سالگیم شک کردم.فیلم ترومن شو را دیده‌ای؟من آن فیلم را دیدم.خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.من شخصیت اصلی را برای بلاهتش سرزنش کردم که زودتر نفهمیده بود...و حق داشتم.من زودتر از او فهمیدم.»

روی صندلی‌اش نشست.
«همیشه روی خودم نوری حس می‌کردم.نوری مثل اسپات‌لایت تئاتر...و کم‌ کم فهمیدم که آه، من شخصیت اصلی این دنیا هستم.»

لبخند زد.فضا روشن و گرم شد.
«هر‌ چه که خواستم شد.زندگی جذاب بود.تمام خواسته‌هایم به‌ واقعیت می‌پیوست و من بهترین زندگی را داشتم.تا اینکه...»

فضا تاریک شد.انگار که ابری جلوی منبع نور را گرفته باشد.
«خدا من رو رها کرد.»

آه کشید.
«خدای این دنیا، این دنیا را رها کرد و زندگی یکنواخت شد.به نظر می‌رسید که کارش با این دنیا تمام شده و طردش کرده.اول ناراحت و عصبانی بودم.»

دوباره لبخند زد و افزایش ناگهانی نور‌ چشم منشی را زد.
رئیس لبخند زد.هیجان‌زده به نظر می‌رسید.
«اما تازه‌ فهمیدم که این نشانه‌ی خوبی‌ست.در غیاب او، من خدای این دنیا هستم!»

گلوله‌ای در اسلحه گذاشت.
«و تنها یک راه برای مطمئن شدم وجود دارد.»

لوله‌ی اسلحه را در دهانش گذاشت و‌ به منشی چشمکی زد.
«رئیس نه!»

منشی فریاد زد ولی بی‌فایده بود.رئیس ماشه را کشیده بود.گلوله از جمجه‌اش خارج شد و خونش مخلوط با تکه‌هایی از معزش روی تکیه‌گاه صندلی‌اش پاشید.
«رئیس...»

منشی زمزمه کرد.دانه‌های شن ساعت شنی معلق ماندند و زمان متوقف شد.

تمام دانه‌های شن به محفظه‌ی بالایی برگشتند و به محض اینکه آخرین دانه‌ی شن به بالا برگشت دوباره به پایین افتاد.زمان به کار افتاد.

چشمان رئیس باز شد.اسلحه‌ی برنزی در کشو بود و منشی با هیجان جلویش ایستاده بود.همین چند ثانیه پیش خبر بردنشان در مزایده را داده بود.
«شما از اینکه ما بردیم...خوشحال نیستید؟»

منشی با تعجب پرسید.
رئیس لبخند‌ کجی زد.نمرده بود.
او خدای این دنیا بود.
___________
پایان

SiWeirdWhere stories live. Discover now