AMCA-1

580 50 10
                                    

-جک!
سرشو با جدیت تمام برگردوند و با تمام وجودش داد زد.
-دفعه قبلم من توپو اوردم،
مارک چند قدم به سمتش برداشت، دستشو به ارومی روی شونه جک قرار داد و با لبخند معصومی به جک خیره شد.
-اخه تو از هممون شجاع تری
پسر با کلافگی به سه موجود "بیخاصیت" رو به روش خیره شد،این حق نبود که هربار توپ به زیر پل قدیمی میرفت اونو برای گرفتنش میفرستادن،یونگجه با "تدی بر" سفیدی که توی دستش گرفته بود و به کمک پاهای کوچولوش کنار جک رفت و به بامزه ترین حالت ممکن به جک چسبید.
-داداشی من میخوام توپ بازی کنم،لطفا توپو برامون بیار،لطفا لطفا!
-حداقل یکیتون باهام بیاد
جه بوم آقای پائولو رو بدون توجه به جیغ زدن و غر غرای یونگجه از دستش کشید و سمت جک پرتش کرد.
-حالا دیگه تنها نیستی
جک با حرص عروسکو چنگ زد و با قدمای محکمش دنبال توپ رفت. پاهای کوچیکشو بین لجن های اب کثیف فرو می کرد و با هر قدمی که ازشون دور تر میشد، لنتی به دوستاش که اونو مجبور به اینکار کرده بودن میفرستاد.
موهای قهوه ایش رو از روی چشماش کنار زد تا دید بهتری داشته باشه،حس چیزی دور پاهاش باعث شد خشکش بزنه،سرشو با تردید پایین اورد و چند بار پلک زد تا به واقعی بودن چیزی که میبینه پی ببره،اون یه مار بود.
پاهاش رو محکم تکون داد تا بتونه اونو از دور پاهاش جدا کنه اما با این کار فقط همه چیز رو بدتر کرد،تعادلش رو از دست داد و این باعث شد بدون مکث روی زمین خیس بیافته و تمام نقاط بدنش به لجن کشیده بشن.
حلقه ی مار دور پاهاش سفت تر میشدن و همه چیز وقتی بدتر شد که صورت مار به صورت پسر نزدیک شد و صدای نیش تنها صدایی بود که به گوشای جک میرسید.
حبس کردن نفسش دیگه جواب نمیداد،صورت پسر رنگ قرمز به خودش گرفته بود و هر لحظه مرگ رو به چشم خودش میدید،چشماش رو بست و با تمام وجودش ارزو کرد که فقط یکی از قهرمانایی که توی کمیک های مارولش دیده بود،الان به کمکش میومدن.
منتظر طعم تلخ مرگ بود که حلقه ی دور پاهاش شل شدن، چشماش رو با تردید باز کرد و مار رو مرده زیر اب دید و این باعث شد چن سانتی از جاش بپره. سرش رو به ارومی چرخوند،حاضر بود قسم بخوره که در حال دیدن زیبا ترین موجود عمرش بود.
مچ دستش که بخاطر اب بوی بدی گرفته بود رو چند بار روی چشماش مالید تا بهتر ببینه؛ یه پسر حدودا بیست ساله با موهای شیری و چشمای آبی که رگای بدنش معلوم بودن و پوستش انقدر سفید بود که جک شک داشت اون زنده باشه،اصلا نمیدونست اون آدمه یا نه؛ و اوه، خدای من!بدترین قسمتش این بود که محض رضای خدا اون لخت مادر زاد بود و جک خیلی تلاش کرد که اونجاشو نبینه.
به پسر خیره شد و مثل تمام سالهای زندگیش منتظر بود که اون بچه جیغ و فریاد کنه و مثل بقیه اون رو "هیولا" خطاب کنه.
-شما نباید لخت باشید اقا
با دنبال کردن نگاه و جایی که پسر بچه بهش اشاره کرده بود گیج شده بود،اون پسر با اونجاش چیکار داشت؟
جک به دور و ورش نگاه کرد و بعد از چندین ثانیه گشتن اونو پیدا کرد،آقای پائولو رو برداشت و اروم و بدون نگاه کردن بهش،اونو بین پاهای اون موجود گذاشت.
-خب،الان بهتر شد.
جک بعد از به یاد اوردن کاری که بخاطرش اونجا بود،ناله ی کلافه ای کرد،میتونست حدس بزنه اگه دست خالی برگرده با چه فاجعه ای رو به رو میشه،و انقدر ذهن و بدنش خسته بودن که نتونه دنبال توپ بگرده. نیم نگاهی به اون کرد که مشغول ور رفتن با اقای پائولو بود،یک لحظه از ور رفتن باهاش دست کشید و با نگاه کردن به جک دستش رو پشتش برد و جسم گرد و قرمزی رو بیرون اورد. جک به سرعت از جاش پرید و با خوشحالی اونو از دستش کشید، که البته این حرکت باعث ترسیدنش شد.
جک توپ رو توی بغلش گرفت و لبخند نرمی به اون موجود زد و با قدمای اروم ازش دور شد.
چیزی به خارج شدن از زیر پل نمونده بود که حس کرد یه چیزی کمه،برای چند لحظه سر جاش موند،برگشت و با پاهای نه چندان بلندش دویید و به کثیف بودن آبی که تا چند لحظه پیش ازش متنفر بود اهمیت نداد‌ و محکم اونو بغل کرد.
آوریل کمی عقب رفت و با چشمای گشاد به پسر بچه خیره شد،این کارش برای چی بود؟
جک بر خلاف خواستش مجبور شد از بغلش بیرون بیاد،و دقیقا با همون سرعتی که بغلش کرد اون محلو ترک کنه.
توی هشت سال زندگیش،اون حتی مادر و پدرش رو بغل نکرده بود،اما بدون هیچ دلیلی اون موجود عجیب غریب دوست داشتنی رو بغل کرد.
برگشت به جایی که دوستاش و برادرش منتظرش بود و توپ رو سمت مارک پرت کرد. خم شد،دستاشو رو پاهاش گذاشت و بخاطر دوییدن به نفس نفس افتاد.
-آقای پائولو کجاست؟
جک دست از نفس نفس زدن برداشت و با صورت شکست خوردش به چشمای برادر کوچولوش خیره شد.
-نظرت راجب یه عروسک جدید چیه؟

هوا تاریک شده بود و تقریبا هیچ خبری از خورشید توی آسمون نبود. بخاطر اتفاقای مختلفی که اون روز افتاده بود ذهنش درگیر بود و تمام بدنش خسته شد بود.
بعد از اون همه ماجراجویی و گندی که به لباسش زده بود،بعد از داد ک فریاد ها و اصرار زیاد مادرش به حمام رفت و بعد از چندین دقیقه ی نه چندان طولانی،از حمام به بیرون اومد و تاپ و شلوارک مورد علاقه ی مشکیش رو تنش کرد.
روی تخت دراز کشید و غرق در افکارش شد، اون موجودی که دیده بود چی بود؟اصلا ممکن بود تمام اتفاقاتی که امروز افتاده بودن فقط یه خواب بوده باشه.در همین حین بود که یونگجه با عروسک کوچولوی جدیدش مثل هرشب برای شب بخیر گفتن وارد اتاق شد.
-شب بخیر ججکی
یونگجه قصد داشت از اتاق خارج شه که با اشاره ی جک به روی تخت،به سمتش اومد و به آرومی کنارش نشست.
-تا حالا شده چیزیو ببینی و حس کنی واقعی نیست؟
-مثل فرشته ها یا اسبای تک شاخ؟
-نه،منظورم یه موجود متفاوته،یه چیزی که انقدر زیبا باشه که با دیدنش بخوای تمام کلکسیون آدامسات رو بهش بدی.
حرفی که به گوشاش خورده بود رو باور نمیکرد، با ارزش ترین چیز برای جک کلکسیون آدامساش بود،اون به هیچ عنوان نمیزاشت کسی بهش دست بزنه،حالا کسی پیدا شده بود که جک میخواست اونو بهش بده؟
یونگجه از جاش بلند شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شه برای لحظه ای سرشو به سمت جک چرخوند.
-من که از حرفات چیزی نمیفهمم جکی،اما حس میکنم یکی هستش که تو از اون خوشت اومده و خب من درکت میکنم،یجورایی حست شبیه حسیه که من به جه بوم هیونگ دارم
چشمای جک برای چند لحظه گشاد شدن و با بالا اوردن سرش با نگاه مشکوکی به برادر هشت سالش خیره شد.
-صبر کن ببینم،چی گفتی؟
-شب بخیر هیونگ
یونگجه با سریع ترین سرعت ممکن درو بست و حتی جواب جک رو هم نداد،به طرف اتاقش رفت و جک رو تنها گذاشت.جک ناله ی کلافه ای کرد و سعی کرد بعد از کشیدن پتوی نرم رو سرش به خواب بره تا شاید بتونه اتفاقاتی که توی اون روز افتاده بود رو فراموش کنه.

، AMonsterCalledApril .Where stories live. Discover now