-لوهان
-آه نه لطفا فقط پنج دقیقه
-بلند نمیشی نه؟
خودشو با لجبازی به تخت میکوبوند و پتورو دور خودش پیچید صدای قدمای پای باباشو میشنید که تک تک پله هارو طی میکردن میدونست الانه که دوباره رادیو صبحگاهی بالای سرش پخش شه سعی میکرد رو خوابش تمرکز کنه اما لعنت بهش
-دو دقیقه بهت فرصت میدم از تخت کنده بشی وگرنه
-اپاااا گفتم دو دقیقه امونم بده خب
-لوهانا ایندفعه دیر کنی اتوبوسو از دست میدی اتوبوس رو از دست بدی من باید ببرمت خودت خوب میدونی من کار دارم نمیتونم پس درنتیجه باید پای پیاده تا دانشگاه بری بعد نیای مخ منو بگایی چرا آپا نرسوندیم
-اووووف بلند شدم بلند شدم
با حرص پتو رو انداخت کنار و بلند شد
-راحت شدی الان بیدارم نگا کن
زیر چشماشو تا ته با انگشتش پایین کشید و نشون بکهیون میداد
بکهیون خنده ای کردو موهاشو گرفت کشید
-پسره زبون دراز...برو سریع آماده شو
لوهان مثل بچه های هفت ساله پاهاشو میکوبوند زمین و میرفت بکهیون آهی کشید و اتاقشو مرتب کرد
روتختی لوهان مرتب کردو بالشتشو صاف کرد
-آپا برام پنکیک درست کن
-اول از حموم بیا بیرون بعد نق بزن
لوهان با صورت خیس و موهای نم دار بیرون اومد و به باباش که چطور داره تختشو مرتب میکنه وحشت زده نگاه کرد سریع شیرجه زد رو تخت و با یه خنده احمقانه به بکهیون گیج نگاه کرد
-خودم مرتب میکنم نیازی نیست
و لبخندشو کش آورد که باعث دیده شدن دندونای تهیش شد
-چیو داری ازم قایم میکنی؟
و با مرموزی نگاش کرد
-هاه؟ کی؟ من؟ اونم از آپا؟
تند تند پرسیدو سعی میکرد با پاش دیلدوی زیره تختشو هل بده عقب تر
- زود باش
-هیچی بخدا
بکهیون پوفی کشیدو ازش جدا شد
-سریع بیا ساعت هشته نیم ساعت دیگه باید سره کلاست باشی
-اووکی
و با نگاهش رفتن باباشو دنبال کرد تا بکهیون درو بست حمله کرد زیره تختو دیلدو رو برداشت و انداختش پشت کمدش جایی که عقل جن هم بهش نمیرسید
سریع تیشرت ابیشو با شلوار جینش پوشیدو کیفشو برداشت
قبل از رفتن عطرو رو خودش خالی کرد و به طرف در رفت و از قایم کردن دیلدو کاملا مطمئن شد
YOU ARE READING
💛Two divorced families 💛
Fanfictionشاید فکر کنیم گذشتمون هیچ نقشی در آینده نداره اما... بنگ کاملا غلطه❌ دو نفر در بیست ساله قبل از هم نفرت دارن🔥 عاشق میشن❤️.. جدا میشن💔 و فکر میکنن با این جدایی راهشون کاملا از هم جداست... ☁️ اما همونطور که زمین میچرخه آدمای جدیدتر با قلب های جدید...