-رسیدی؟
+آره نزدیکیم... سهونا.. مطمئنی؟
-آره وقتی رسیدی بگو بیام بیرون
+باشه
قطع کردم خودمم مثل لوهان از این کار مطمئن نبودم ولی خب یه روزی باید این اتفاق میوفتاد
-کی بود؟
وارد اتاقک رستوران شدم و درو بستم یه نگاه به بابام که سرش تو گوشیش بود انداختم
+هیشکی.. چی سفارش میدی؟
-نمیدونم هر چی خودت خوردی واسه منم سفارش بده
از موقعی که بهش گفته بودم دیگه بیخیال لوهان شدم انگار اون رابطه ای که منو بابام داشتیم نزدیک ترو گرم تر شده بود هر چند قبل از این موضوع فقط در حد چند کلمه بود صحبت کردنمون ولی الان... فرق میکرد
+باشه پس
زنگ روی میزو فشار دادم کارکن وارد شد و بعد از گرفتن سفارش بیرون رفتو دره اتاقکو بست
گوشیش لرزید و سریعا پی امو باز کردلوهان-(ما رسیدیم اتاق شماره 4)
+(خوبه الان میام بیرون)
-من میرم دستشویی بر میگردم
سر تکون دادو بلند شدم تا رفتم بیرون لوهان دیدم پشت دره اتاق وایساده
سریعا درو بستم
-اومدی؟
با چشمای نامطمئن سر تکون داد
-خیلی خب لوهان تمام کارایی رو میکنیم که از قبل بهت گفتم الان برو داخل و زمانی که خودت میدونی وقتشه بهم پی ام بده تا بیام بیرون
+باشه
لعنت بهش لوهان وقتی میترسید گونه هاش قرمز میشد نزدیکش شدم آروم بغل گرفتمش تا کمی از ترسشو کم کنم
-سهونا نکن یهو یکی میبینه
لبخندی زدمو از بغلش بیرون اومدم
+نترس.. امشب قراره یکم از کارو پیش ببریم
لبخندی زدو سر تکون داد-باشه..پس من میرم هر وقت پی امت دادم سریع بیا بیرون
+باشه
.
.هر دو وارد اتاق شدیم و روبه روی بکهیون نشستم
-فک کنم این اعتراف بزرگ ارزش دعوت کردنمون به همچین جایی داشت
خندیدم
+خب.. آره
-نمیخوام دیگه در مورد اون اتفاق حرف بزنیم لوهان... تو دانشگاه چیکار میکنی؟ امتحانات از کی شروع میشن؟
+خب... فکر کنم از هفته دیگه
-اوه پس باید خوب بخونی
سر تکون دادم
YOU ARE READING
💛Two divorced families 💛
Fanfictionشاید فکر کنیم گذشتمون هیچ نقشی در آینده نداره اما... بنگ کاملا غلطه❌ دو نفر در بیست ساله قبل از هم نفرت دارن🔥 عاشق میشن❤️.. جدا میشن💔 و فکر میکنن با این جدایی راهشون کاملا از هم جداست... ☁️ اما همونطور که زمین میچرخه آدمای جدیدتر با قلب های جدید...