با صدای بسته شدن در اخماشو تو هم کشید
-آه... چقد باحال.. آپا تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
در حالی که تازه اسبابشون وسط خونه ریخته شده بود و پاهاشون اول به کارتون و وسایل میخورد بعد به زمین اخماشو هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
-نه
-بنظرم باید اعتقاد پیدا کنی بهش خیلی باحاله و شیرین
چیزی روی دلش سنگینی کرد سرنوشت فقط یه معنی براش داشت
"یه چیز اشغال"
-لوهان
برگشت و نگاش کرد که با سرخوشی سرش تو گوشیش بود و با صدای جدی و کمی عصبی بک نگاش کرد
-فکر نکن اومدیم اینجا قرار شب و روز خونه دوستت باشی و اینو تو گوشت کن حق اینکه هر وقت دلت بخواد بری و بیای رو نداری فهمیدی؟
لوهان لب پایینیش آویزون شد
-آپ..
-ساکت.. بیا کمک کن وسایلو بچنیملوهان از لحن بکهیون جا خورد و دهنشو بست و کمک کرد
بکهیون هنوز تو شک اون وسیله ای بود که پشت کمد لوهان دیده.. اون حلقه... لعنت همه چی باهم بهش فشار آورده بود
تمام لباساشونو برداشت و سمت اتاق خودش رفت و به ترتیب لباساشو مرتب به جالباسی آویزون کرد
کتشو آروم تکوند که صدای یه چیز فلز مانند توجهشو جلب کردبا تعجب دستشو توی جیبش کتش برد و اونو بیرون کشید
با دیدن گردنبند نقره همسرش اونو محکم توی دستش فشار داد
-همتون یکی از یک اشغالترین
و اونو توی سطل کنار اتاقش انداخت و بیرون رفت
لوهان با دقت وسایل آشپزخونه رو از جعبه در میورد و داخل کابینت مربوط به خودش میچید-بزار کمکت کنم
-نه آپا لازم نیست خودم تمومش میکنم تو یکم استراحت کن
سمت یخچال رفت و دوتا سیب بیرون کشید
-بیاو واسه لوهان یکیشو پرت کردو لوهان اونو تو هوا گرفت و لبخند گشادی زد
---
-سهونا
با شنیدن صدای چانیول عصبی نفس کشید و یکم فلفل به غذاش اضافه کرد
-چه بوی خوبی میاد... از کی تاحالا آشپزی میکنی!
هیچی بهش نمیگفت و تنها کاری که میکرد این بود که فقط با عصبانیت سوپشو هم میزد-روزه سکوت گرفتی؟
-برای خودمون نیست.. همسایه جدید داریم
با خشک ترین حالت ممکن جواب داد
چانیول پشت سهون ابروهاشو بالا انداخت و مشکوک بهش زل زد
YOU ARE READING
💛Two divorced families 💛
Fanfictionشاید فکر کنیم گذشتمون هیچ نقشی در آینده نداره اما... بنگ کاملا غلطه❌ دو نفر در بیست ساله قبل از هم نفرت دارن🔥 عاشق میشن❤️.. جدا میشن💔 و فکر میکنن با این جدایی راهشون کاملا از هم جداست... ☁️ اما همونطور که زمین میچرخه آدمای جدیدتر با قلب های جدید...