part 1

12K 889 200
                                    

_تهیونگاا...یکم تانی رو ببر بیرون ،همش تو خونه بوده

تهیونگ با گذاشتن ظرف آب تانی جلوی پاهاش، نگاهشو
سمت مادربزرگش که مشغول بافتن شال گردن بلندی که از هفته پیش وقتش رو گرفته بود دوخت .

_چشم مادربزرگ آخر همین هفته میبرمش

چولهی با اخم عینکش رو کمی بالاتر داد و ردیفی از شال رو
که اشتباه بافته بود باز کرد و گفت :

_حیوونی افسرده میشه واسه همون گفتم

تهیونگ با لبخند دستش و رو موهای نرم تانی که سعی داشت
صورتشو از روی شال گردن لیس بزنه کشید و اون رو توی
جاش گذاشت

_میدونم مادربزرگ

قبل از رفتن با یادآوری سفارشای دیشب مادربزرگش سمتش
برگشت و پرسید:

_آها غیر چند کلاف کاموا و داروهاتون چیزدیگه ای بیرون
نمیخواین ؟

چولهی لحظه ای نگاهشو از میل های بافتنی تو دستش
گرفت و با لبخند مهربونی به چهره دلنشین نوه اش نگاه کرد.

_نه پسرمم مواظب باش،خوب خودتو بپوشون.

تهیونگ چشمی گفت و با خداحافظی درو پشت سرش بست
و رفت.
*************
اوایل دسامبر بود و چند روز دیگه جشن کریسمس شروع
میشد .
از اینکه بازم مادربزرگش رو کنار خودش داشت و قرار بود
جشن رو کنارش بگذرونه، با وجود دوستاش و دوتا از
همسایه های مهربونی که به خوبی هوای مادربزرگش رو در
نبودش داشتن خوشحال بود.

درکنار شغل ثابتش که تو یه کافه وسط شهر بود، به دوستش
چامین هم که تو بوتیک لباس مشغول بکار بود کمک میکرد تا
دست تنها نباشه.

بعد از تموم کردن درسش، سرش رو به هر نحوی بود مشغول
کرده بود؛ تا کمتر حوصله اش سر بره و بتونه درکنارحقوقی
که مادربزرگش ازکار شوهرش دریافت میکنه کمک دستش
باشه وتا حدودی تلاش هاش بی نتیجه نبود.
*************
بعد از مشتری که جلوی درب کافه در حال تکوندن برف از
روی کتش بود داخل رفت.

یونا با صدای زنگلوله نقره ای رنگی که بالای در آویزون شده
بود، لحظه ای دست از کارش کشید و به تهیونگ که برای
عوض کردن لباسش از پله ها بالا میرفت نگاه کرد.

_ صبح بخیر اوپاا

تهیونگ بعد از نوشتن ساعت اومدنش توی دفتر لبخندی زد و
جواب یونا رو که در حال گذاشتن لاته های سفارش داده
شده تو سینی بود داد

_صبح توهم بخیر یونااا

یونا لبخند دندونی ای زد و با برداشتن سینی نگاهش رو به
صورت جذاب تهیونگ که هنوز از راه نیومده مشغول
درست کردن سفارشی دیگه ای بود دوخت وبی مقدمه گفت:

_اوپا دوسِت دارم

تهیونگ با چشای گرد شده و خنده ی بی صدایی که باعث
شده بود گوشه چشماش چین بیوفته نگاش کرد

I'łł fıgħт føя чøυ_S1Where stories live. Discover now