Part 11

3.3K 428 109
                                    


•태양이 떠올라도 네가 없이 난 춥다..

•حتی اگه خورشید طلوع کنه؛ من بدون تو سردمه..

•─────────

بی شک بدونِ اون مثل یه گل یخ زده بود.
یه گل که به گرمای وجود کسی در کنارش نیاز داشت.
به کسی که دستش رو سایبونش کنه و با حرارت وجودش یخش رو ذوب کنه و در آغوشش بگیره.
________________________________________🖤

-یعنی چی که نمیدونی کجاست؟مگه تو اینجا نبودی؟

جک با ترس به جونگکوک که اطراف باغ نگاه رو میکرد، خیره شد و دستی توی موهاش کشید سرش رو پائین انداخت.

-من اصلا ندیدم که از عمارت بیاد بیرون آقا متاسفم

-حرف نزن..اصلا حرف نزن نمیتونم نفس بکشم

جونگکوک با حرص دستاش و روی کاپوت ماشین گذاشت و به روبروش خیره شد.

(خدا لعنتم کنه..تهیونگ کجایی)

-عموو جانگکوکی

با شنیدن صدای نائون که کتش رو میکشید سمتش چرخید و دستش رو گرفت

-جانم جوجه؟

نائون لباش رو جمع کرد و دست جونگکوک رو گرفت.
-قبل اینکه بریم قول بده..دعوا نمیکنی

انگشت کوچیکش رو سمت عموش گرفت و منتظر بهش چشم دوخت.
-چیکار کردی جوجه؟

جونگکوک دستش رو گرفت و اخمی بین ابروهاش نشوند و همراهش رفت ، با اینکه بچه بود ولی خوب اونو دنبال خودش میکشید.

عکاسها همچنان دست بردار نبودن.
اون از پشت هم عکس گرفتنشون وقتی که با یورا در حال صحبت بود و بغلش کرده بود، فقط خدا میدونست چقد از اینکارش عصبی شده که یهو بغلش کرده.

- اوپا اونجاست فک کنم خوابه..قول دادی دعوا نکنیااا

جونگکوک با اخم به تهیونگ که با چشمهای بسته سرش و روی میز گذاشته بود نگاه کرد و سمتش رفت.
اینهمه دلشوره گرفته بود که کجا میتونه تنهایی رفته باشه و حالا تو باغ پشت خونه پیداش کرده بود.

-تو برو داخل نائونی

نائون نگاهی بینشون ردو بدل کرد و رفت.
تهیونگ باشنیدن صدای جونگکوک و حس کردن اینکه کنارش نشسته چشمهای دلگیرش رو ازهم باز کرد و بهش خیره شد.

-میدونی چقدر نگرانم کردی!؟؟

تهیونگ چیزی نگفت و فقط به صورتش نگاه کرد و بیشتر گونه اش رو به میز سرد زیر سرش چسبوند.

-نمیخوای چیزی بهم بگی ؟

-دلت برای... برای اون تنگ شده بود؟

تهیونگ بی مقدمه پرسید ومنتظر به جونگکوک چشم دوخت تا حرفی بزنه.

-کی ؟...عااا یوراا...اوه خدای من تهیونگ

I'łł fıgħт føя чøυ_S1Where stories live. Discover now