Part 6

4.2K 481 160
                                    

________________________________

( زمان میتونه درد رو درمان کنه )

آیا واقعا تهیونگ میتونست با گذر زمان این درد روکه خودش باعثش بود درمان کنه.
دوری از جونگکوک براش دردناک بود و میدونست با اینکار خودش رو ضعیف تر از چیزی که الان هست میکنه ، ولی کاری از دستش برنمیومد ، چه امروز ؛ چه فردا ، چه فرداهای دیگه باید میرفت.

********
نفس عمیقی کشید و تو جای گرم و نرمش غلتی زد و دستش رو زیر سرش گذاشت و چشماش رو از حصار دستی که دور کمرش حس میکرد جمع کرد و کمی نزدیک تر رفت و عطر جونگکوک رو عمیقا نفس کشید و سرش رو تو گودی گردنش برد به چشماش اجازه باز شدن نداد.

چولهی بعد از آب دادن به گلهایی که در معرض آفتاب گذاشته بود داخل خونه رفت و به جونگکوک که کمر تهیونگ رو محکم گرفته بود و پاش رو بین پاهاش قفل کرده بود اخمی کرد.
مسیر آشپزخونه رو برای شستن دستاش و سر زدن به سوپی که صبح زود شروع به درست کردنش کرده بود طی کرد و چیزی نگفت.

ازشون خستگی میبارید و معلوم بود که شب رو بیدار مونده بودن ، حالا اینکه به چه دلیل معلوم نبود و چولهی ازش بیخبر بود.

چولهی صبحانه مختصری آماده کرد و برای روشن کردن تلویزیون و بیدار کردن اون دوتا که عین دوقلوهای به هم چسبیده خوابیده بودن بیرون رفت .
صدای تلویزیون رو کم کرد و روی مبل دونفره ی که کنارشون بود نشست.

جونگکوک با عطسه یهویی که از برخورد موهای تهیونگ به بینیش زد، سرش رو از بالشتش بلندکرد و هماهنگ با دست کشیدن به صورتش نگاه کوتاهی به صورت تهیونگ که دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود انداخت و بیخبر از حضور چولهی بوسه ای روی گونه اش گذاشت.

خواست سرش رو دوباره روی پشتیش بزاره که چشماش با دیدن چولهی که چندبار براش پلک زد و بعد به تلویزیون خیره شد ازحلقه بیرون زد و تو جاش نشست.

هل شده بود و نمیدونست قبلش چکارهایی توی خواب کردن که چولهی شاهدش بوده؛ برای همین استرس گرفته بود و از جاش بلند شد و با عذرخواهی کوتاهی سمت سرویس رفت.

چولهی لبخندی زد و از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه رو بچینه .

بعد چیدن میز و اومدن جونگکوک که همچنان سر به زیر مونده بود و پشت میز روبروش نشست ، کوتاه خندید و از همونجا تهیونگ رو صدا زد.

-تهیونگااا...قصد نداری بیدار شی ؟؟

تهیونگ با شنیدن صدای مادربزرگش و دیدن جای خالی جونگکوک کمی معطل کرد و از جاش بلند شد و سمت سرویس رفت.

آب ولرمی به صورتش زد و حوله رو بعد از خشک کردن صورتش توی جاش آویزون کرد و درب رو پشت سرش بست.

حتی با دیدن جونگکوک که پشت بهش مشغول صبحانه خوردن با مادربزرگش بود هم دلش گرم میشد و باعث میشد لبخند بزنه وگونه هاش با یادآوری دیشب گر بگیره و داغ کنه.

I'łł fıgħт føя чøυ_S1Where stories live. Discover now