End -♡

5.2K 520 361
                                    

« عشق معانی مختلفی داره.
شاید برای هر فرد یکجور متفاوتی معنی بده.
مثلا بیای از شخصی که خیلی وقته عاشق عشق زندگیشه بپرسی ؟
عشق برای تو چه معنی ای میده ؟
برات چه رنگیه؟
خسته نشدی انقدر عشق ورزیدی ؟
انقد بهش نگاه کردی ؟
دلت تنها شدن نمیخواد؟
*****
بنظرتون چه جوابی میده؟
بیایم از دید اون شخص به سوالا نگاه کنیم.

لبخندی به پهنای صورت چروکیده اش میزنه و سرش رو با خجالت همیشگیش پائین میندازه و بعد از سکوتی که شاید فقط چندثانیه طول کشیده، جواب میده :
-خسته شدم اما نه از عشق ، از اینکه چرا دنیا به من زمان بیشتری نمیده تا صرف دوست داشتن اون کنم.
دلم حتی فکر تنها شدن به سرش نمیزنه چون تنهایی به اندازه دوست داشتن کسی قشنگ نیس.
برای من عشق توی نگاه کردن به اون خلاصه میشه ، شاید تنها ضعیف شدن چشمهام باعث شه اون تو دیدم تار بنظر برسه ولی هرگز از ذهنم پاک نمیشه.
عشق برای من مثل رنگ مشکیه ..
من مشکی رو برای اینکه مخلوطی از همه ی رنگهاست دوست دارم.»
_____________________________________________

تایم کمی رو برای فکر کردن، توی ماشین گذرونده بود و حالا وقتش بود که بره و با چامین حرف بزنه.
نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد.
شمارش معکوس دلش شروع شده بود؛ خودشم نمیدونست قراره چی بگه ، زنگ درو فشار داد و با اخم سرش رو پائین نگهداشت.
********
چامین با شنیدن صدای زنگ در  نگاهش رو از تلویزیون که درحال پخش برنامه کودک بود گرفت و جونهو رو توی روروئکش گذاشت و  سمت در رفت.

با دیدن جونگکوک که سر به زیر روبروی آیفون قرار گرفته بود، اخم ریزی بین ابروهاش نشست و بدون اینکه چیزی بگه دکمه آیفون رو فشار داد و درو براش باز کرد.

خوشبختانه تهیونگ و یئون وو ، برای خوندن دعا و طلب آرامش روح مادربزرگ، به آرامگاه رفته بودن.

- سلام،میدونم خیلی بی موقع اومدم، ولی گفتم شاید بخوای سنگاتو باهام وا بکنی

جونگکوک طبق عادتش، بدون اتلاف وقت حرفش رو بیان کرد و به چامین خیره شد.

-حقیقتا از دیدنت تعجب کردم

-اجازه هست ؟

چامین که تازه متوجه شد، جونگکوک رو تا به اون لحظه جلوی در نگهداشته، عذرخواهی کرد واز جلوی در کنار رفت و به داخل دعوتش کرد.

-البته، بفرمائید

جونگکوک لبخند کمرنگی که روی لبش شکل گرفته بود با دیدن جونهو محو شد و جاش رو به اخم  عمیقی داد.

جونهو با چشمهایی که از زور اشک و ترس به قرمزی میزد پاهاش رو به زمین کشید و روروئکش رو جلوتر برد و به جونگکوک  که بیخیال دستهاش رو توی جیب کتش فرو برده بود و مثل طلبکارا بالاسرش ایستاده بود،  مظلومانه تر نگاه کرد و سر آخر به گریه افتاد .

I'łł fıgħт føя чøυ_S1Where stories live. Discover now