تبصره مهم: بچه ها پنج پارت اول این فیک یکم نسبت به پارت های دیگش سنگین نوشته شده. فکر نکنید کل این فیک همینجوریه با یه نثر خسته کنندست این پنج پارت اول یه جورایی معرفی هستن برای همین اینجورین نگران نباشید. همین دیگه! لذت ببرید^-^
اولین چیزی که وقتی متولد شدیم دیدیم چی بود؟
شاید صورت پرستار، شاید سقف بیمارستان، شاید پنسی که دست پزشک بود. کی یادش میاد؟ نه تو و نه من!
اگه خلقت انسان ها مثل حیوون ها توی کارتون های فانتزی بود شاید ما تا اخر عمر اولین چیزی رو که دیدیم مادر صدا میکردیم.
اما ما در حقیقت به چه کسی میگیم مادر؟ کسی که مارو به دنیا آورده باشه؟ یا کسی که مارو بزرگ میکنه و بهمون محبت میده؟
اگه بگیم کسی که مارو به دنیا آورده خیلی مادی به نظر میرسه. یعنی فقط اینکه یه موجود رو به این جهان بیاری بهت لیاقت مادر بودن رو میده؟
اگه بگیم فردی که بزرگمون کرده و بهمون محبت داده چطور؟ اون وقت اگه کسی به تنهایی بزرگ شده باشه یعنی مادری نداره؟ یعنی در نهایت فرزند کسی نیست و کسی مادرش نیست؟
وقتی بچه بودیم و گریه میکردیم بهمون میگفتن ساکت باشیم، بهمون غذا میدادن و جامون رو عوض میکردن. قطعا اگه کسی از نوزاد شیر خواره ای که گریه میکنه بپرسه مشکلش چیه یا بپرسه ناراحته یا نه بقیه بهش میخندن.
اما اگه اون نوزاد واقعا به خاطر چیزهای مادی مثل شیر و پوشک گریه نکنه چی؟ اگه واقعا غمگین باشه؟اگه از اومدن به این دنیا ناراضی باشه؟ اونوقت کی میفهمه؟ هیچ کس. نوزاد بزرگ میشه و یاد میگیره که محکوم به سکوته.
این کیم تهیونگه! یه نوزاد که یاد گرفته کور، کر و لال بشه. نوزادی که حالا بیست و نه سال داره. چرا میگم نوزاد؟ چون همه ی انسان ها مثل نوزاد کرمی هستند که دورشون پیله پیچیده و تا زمانی که پیله رو نشکنن و پروانه نشن همچنان نوزاد محسوب میشن.
زندگی برای تهیونگ مفهوم های پیچیده ای نداره. معنی زندگی برای اون توی شیرینی طعم بستنی توت فرنگی، بوی گل رز روی چمن های تازه خیس خورده، شکل ابرها که مدام تغییر میکنن و نقاشی هاش که تصویری از درونشه.
اون از ترکوندن کیسه های حباب دار، گاز زدن چوب بستنی، فوت کردن فرفره و رنگ آبی خوشش میاد و در عوض از سگ های پر سر و صدا، فیلم های وِسترن و گم کردن کلیدش متنفره.
نوازد بیست و نه ساله توی طبقه ی سوم یکی از ساختمون های حومه شهر به همراه بوم های نقاشی و دستگاه قهوه سازش زندگی میکنه و عملا این ها تنها چیز هایی هستن که به جز تخت و تلوزیون داره. البته اگر گلوله موی خاکستری به اسم چینگو رو که همیشه گوشه ی تختش کز کرده و خرخر میکنه نادیده بگیریم.
تهیونگ یه پرسشگر بالفطرهس. اون سوال هایی رو می پرسه که کسی حوصله ی جواب دادنشون رو نداره.
آیا کورها هم میتونن رویا ببینن؟
عشق قوی تره یا نفرت؟
چه زمانی 'حال' تبدیل به 'گذشته' میشه؟
کی انتخاب کرده که چی درسته و چی غلط؟
من کی هستم؟
تو کی هستی و چطور ثابت میکنی که واقعا میدونی کی هستی؟
خدا کیه؟
و سوال آخر همیشه اون رو به دردسر میندازه.
وقتی تهیونگ کلاس پنجم بود یک بار معلمش اون رو 'نادون' صدا زد. یه بچه ی عادی در این شرایط سرخورده میشه و سکوت میکنه اما تهیونگ ساکت نموند و در عوض پرسید 'شما چطور ثابت میکنید که نادون نیستید؟ میتونید اینو ثابت کنید که همه چیز رو میدونید؟چون بالاخره بعضی ها هستن که از شما بیشتر میدونن و شما در برابر اونها نادون محسوب میشید'
معلم کمی سکوت کرد و در نهایت اونو از کلاس بیرون انداخت. جای یه بچه ی پرسشگر با سوال های وقیحانش توی کلاس درس نیست.
پس تهیونگ خونه موند و علی رغم سرکوفت هایی که پدر و مادرش بهش میزدن و برخلاف میل و رغبت ی بقیه، به کمک معلم مورد علاقش یا در حقیقت همسایه ی بغلیشون که به دانشگاه میرفت و هنرهای تجسمی مطالعه میکرد درس خوند. تاریخ هنر، هنر های پیوسته، رئالیسم و سورئالیسم و امپرسیونیسم.
و در نهایت وقتی به سن هجده سالگی رسید با خوشحالی وارد دانشگاه مورد علاقش شد. جایی که یک بار دیگه با آدم های کوته فکری که از سوالاتی که نمیتونستن بهش جواب بدن فرار میکردن رو به رو شد.
حالا وقتی این نوزاد بیست و نه سالش شده تنها تجربه ای که طی این چندین سال کسب کرده این بوده:
"آدم های احمق مثل سمی برای مغز میمونن پس باید ازشون دور شد"
~~~
گایز این فیک قرار نیست خیلی تند تند آپ بشه ولی خیلی ریز میذارمش ببینم استقبال در چه حده!
YOU ARE READING
The Star Of Bethlehem [Vkook Au]
Fanfiction💫ستاره ی بَتِلهِم💫 "میتونی اثبات کنی که خدا عشق من به تو رو منع کرده؟" "تو چی؟ میتونی اثبات کنی که عاشق منی؟" {فصل اول:جدال بین عشق و شرع} • ~ • ~ • ~ • ژانر: رمنس، روانشناسی، روزمره • کاپل ها: ویکوک، یونمین • نویسنده: @Sheix_12 • روز آپ:~ • تاریخ...