زین دستاشو توی جیباش فرو برد و به جمعیت عظیم داخل خیابون نگاه کرد ... خیلی وقت بود که وارد مکان های شلوغ لندن نشده بود و حالا قصدش برای خرید کردن توی پاساژای بلند بالای یکی از خیابون های اصلی براش جذاب به نظر میرسید ...
مثل همیشه لباسای مشکی رنگش رو پوشیده بود ، شاید چون لباس رنگ دیگه نداشت ، و کمی موهاشو مرتب کرده بود و این باعث شده بود که چهرش بهتر از قبل به نظر برسه ... موهای سبز رنگش حالا بلندتر شده بودن و ریششون مشکی شده بود ، و زین توی این فکر بود که کمی اونهارو کوتاه کنه ... شایدم باید رنگ دیگه ای بهشون میزد ، درست مطمئن نبود ...
نفس عمیقی کشید و از داخل جیب پشت شلوارش گوشیش رو دراورد ... تصمیم گرفته بود برای جشن عروسی صفا کادو بخره و در کنارش ، برای خودش و دخترا هم لباس تهیه کنه ... زین تقریبا میدونست که قراره چی بپوشه و زیاد هم حساسیت به خرج نمیداد ، اما برای خرید لباس واسه ی ولیحا و کادوی عروسی به کمک یه دختر نیاز داشت ، به همین خاطر از لیزا خواسته بود تا همراهش به خرید بیاد و اون هم قبول کرده بود ... حالا زین منتظر بود تا اون دختر از راه برسه تا بتونن خریدشون رو شروع کنن ...
+ زین ؟
زین درحالی که گوشی رو کنار گوشش گذاشته بود با شنیدن اسمش برگشت ، و متوجه شد لیزا دراصل پشت سرش وایساده ... به همین خاطر تماسش رو لغو کرد و سلام کرد ...
+ هی ...
لیزا لبخند زد و کمی جلو رفت تا بازوی زین رو لمس کنه و بگه ...
+ بریم ... نمیخوام لذت خرید کردن با مستر مالیک رو از دست بدم ...
زین چشم چرخوند و باعث شد لیزا به آرومی بخنده ، و درنهایت هردوشون به داخل خیابون قدم بردارن ...
خرید کردن توی خیابونای لندن کار خیلی سختیه ، مخصوصا برای کسی که درست نمیدونه باید چی بخره ... فروشگاها پرن از لباس های مختلف با مدل های مختلف و انتخاب از بین اونها کار فوق العاده سختیه ، اما زین میدونست که لیزا کارش رو راحت میکنه ... سلیقه ی لیزا توی هر مسئله ای خوب بود و میتونست براساس خواسته ی دیگران بهترین چیزا رو بهشون پیشنهاد بده ، حالا همراهی اون دختر بین اون مغازه های شلوغ یه نکته ی مثبت برای زین به نظر میرسید ...
+ اول بریم برای لباس دنیا ... اونروز که اومده بود اینجا یه لباس دید و از اونموقع میخوادش ...
زین توضیح داد و لیزا ابرو بالا انداخت ...
+ ممکنه تموم شده باشه ...
زین نفس عمیقی کشید و به اون سمت خیابون نگاه کرد ، جایی که مغازه ی مورد نظرش قرار گرفته بود ...
+ اگه تموم شده باشه مجبوریم واسه ی اونم دنبال لباس بگردیم ...
زین با تاسف اینو گفت ، اما لیزا که این پیشنهاد براش جذاب به نظر میرسید با شیطنت جواب داد ...
ESTÁS LEYENDO
°Little Problem° [Z.M] _ By Sara (Completed)
Fanfic+ آقای پین، یا بچه ی بوگندوتو از جلوی در خونه ی من دور میکنی یا زنگ میزنم پلیس!! Highest ranks: #1 in fanfiction and #1 in onedirection 💛❤ با احترام به لیام پین و تمام خاطرات قشنگی که بهمون هدیه داد.