°42°

5.3K 844 503
                                    

زین دستاشو توی جیباش فرو برد و به جمعیت عظیم داخل خیابون نگاه کرد ... خیلی وقت بود که وارد مکان های شلوغ لندن نشده بود و حالا قصدش برای خرید کردن توی پاساژای بلند بالای یکی از خیابون های اصلی براش جذاب به نظر میرسید ...

مثل همیشه لباسای مشکی رنگش رو پوشیده بود ، شاید چون لباس رنگ دیگه نداشت ، و کمی موهاشو مرتب کرده بود و این باعث شده بود که چهرش بهتر از قبل به نظر برسه ... موهای سبز رنگش حالا بلندتر شده بودن و ریششون مشکی شده بود ، و زین توی این فکر بود که کمی اونهارو کوتاه کنه ... شایدم باید رنگ دیگه ای بهشون میزد ، درست مطمئن نبود ...

نفس عمیقی کشید و از داخل جیب پشت شلوارش گوشیش رو دراورد ... تصمیم گرفته بود برای جشن عروسی صفا کادو بخره و در کنارش ، برای خودش و دخترا هم لباس تهیه کنه ... زین تقریبا میدونست که قراره چی بپوشه و زیاد هم حساسیت به خرج نمیداد ، اما برای خرید لباس واسه ی ولیحا و کادوی عروسی به کمک یه دختر نیاز داشت ، به همین خاطر از لیزا خواسته بود تا همراهش به خرید بیاد و اون هم قبول کرده بود ... حالا زین منتظر بود تا اون دختر از راه برسه تا بتونن خریدشون رو شروع کنن ...

+ زین ؟

زین درحالی که گوشی رو کنار گوشش گذاشته بود با شنیدن اسمش برگشت ، و متوجه شد لیزا دراصل پشت سرش وایساده ... به همین خاطر تماسش رو لغو کرد و سلام کرد ...

+ هی ...

لیزا لبخند زد و کمی جلو رفت تا بازوی زین رو لمس کنه و بگه ...

+ بریم ... نمیخوام لذت خرید کردن با مستر مالیک رو از دست بدم ...

زین چشم چرخوند و باعث شد لیزا به آرومی بخنده ، و درنهایت هردوشون به داخل خیابون قدم بردارن ...

خرید کردن توی خیابونای لندن کار خیلی سختیه ، مخصوصا برای کسی که درست نمیدونه باید چی بخره ... فروشگاها پرن از لباس های مختلف با مدل های مختلف و انتخاب از بین اونها کار فوق العاده سختیه ، اما زین میدونست که لیزا کارش رو راحت میکنه ... سلیقه ی لیزا توی هر مسئله ای خوب بود و میتونست براساس خواسته ی دیگران بهترین چیزا رو بهشون پیشنهاد بده ، حالا همراهی اون دختر بین اون مغازه های شلوغ یه نکته ی مثبت برای زین به نظر میرسید ...

+ اول بریم برای لباس دنیا ... اونروز که اومده بود اینجا یه لباس دید و از اونموقع میخوادش ...

زین توضیح داد و لیزا ابرو بالا انداخت ...

+ ممکنه تموم شده باشه ...

زین نفس عمیقی کشید و به اون سمت خیابون نگاه کرد ، جایی که مغازه ی مورد نظرش قرار گرفته بود ...

+ اگه تموم شده باشه مجبوریم واسه ی اونم دنبال لباس بگردیم ...

زین با تاسف اینو گفت ، اما لیزا که این پیشنهاد براش جذاب به نظر میرسید با شیطنت جواب داد ...

°Little Problem° [Z.M] _ By Sara (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora