chapter 2

1K 141 25
                                    

_ چرا این قدر عصبانی هستی، جونگ کوک شی؟
عصبانی؟ نه، تمام عصبانیت جونگ کوک با شنیدن صدای این دختر فروکش کرده بود. حالا که صدای یکی از هیونگ هایش را از پشت خط نمی شنید، فقط کنجکاو و متعجب بود.
_ هنوز پشت خطی؟
جونگ کوک با شنیدن صدای دختر افکارش را پس زد و با دقت بیشتری به صداهایی که از پشت خط می آمدند گوش کرد. انگار ذهن کنجکاوش سعی داشت کوچک ترین سرنخی را هم ببلعد؛ چون حتی صدای نفس کشیدن دختر را هم با دقت تحلیل میکرد. نفس کشیدنش سنگین و آرام بود. جونگ کوک برای طولانی تر کردن مکالمه سعی کرد چیزی بگوید.
_ چرا میپرسی؟ خودت حتما همین طرف ها ایستادی و داری تماشام میکنی.

صدایی شبیه خنده ای کوتاه در گوش جونگ کوک پیچید، خنده ی دختر خش دار و ضعیف به گوش می رسید.
_ داری تقلب میکنی. هنوز نمیتونی از من سوالی بپرسی، نه قبل از اینکه بتونی یه حدس درست درباره ام بزنی.
این اولین جمله ی طولانی دختر بود و جونگ کوک حس میکرد چیزی در مورد نحوه ی حرف زدن او عجیب است. مشکل از صدای خش دارش که گاهی بیش از حد ضعیف میشد نبود، چیزی در مورد شکل ادای کلماتش با بقیه فرق داشت. حرف زدنش مثل این می ماند که کسی بعد از سه شب بیدار ماندن تلاش کند موضوعی فلسفی را توضیح دهد. او برای ادای هر کلمه تقلا میکرد.

_ چی شد؟ یعنی این قدر حوصله ات رو سر بردم؟ فکر میکردم امروز دلت نمیخواد ولنتاین رو تنهایی بگذرونی.
جونگ کوک در حالی که به آرامی می چرخید و اطراف محوطه را به دنبال مخاطب ناشناسش دید میزد، جواب داد: قرار هم نیست با هر کسی روزمو بگذرونم. مخصوصا با یه غریبه.
_ هیچ وقت نگفتم غریبه ایم.

هیچ دختری که در حال صحبت با تلفن باشد، در آن اطراف نبود. جونگ کوک دیگر داشت فکر میکرد شاید این کار دوستانِ دوست دختر سابقش باشد، ولی خیلی سریع این نظریه اش را هم رد کرد، آن دختر به هیچ وجه اهل چنین شوخی هایی نبود.
_ خیلی خب، چی میخوای؟
_ فقط قوانینو دنبال کن.

برای یک لحظه جونگ کوک دهانش را باز کرد تا آهی از روی عصبانیت بکشد، ولی بعد با اخمی ظریف دهانش را بست و فکر کرد اصلا چرا عصبانی شده بود؟ این فقط یک تماس تلفنی ساده بود، یک شوخی مسخره. این فرد پشت خط هر کسی که بود، احتمالا جونگ کوک تمایلی به دیدنش نداشت، پس لازم نبود خیلی خودش را برای شناختن او اذیت کند. میتوانست به بازی ادامه دهد و هر وقت خسته شد تماس را قطع کند. فکری کرد و جواب داد: تو هم سن منی.
برای لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد. اگر جونگ کوک خیلی واضح صدای خمیازه کشیدن دختر را نشنیده بود، فکر میکرد او سعی دارد مکالمه شان را هیجان انگیزتر کند.
_ درسته.

تا حالا هر دو حدس جونگ کوک درست از آب درآمده بودند. شاید این دختر هم‌کلاسی قدیمی یا یکی از هم دانشگاهی هایش بود. هر چند دیگر این موضوع خیلی هم برای جونگ کوک اهمیت نداشت. پوزخندی زد و پرسید: حالا بگو چی میخوای؟ نگو که فقط حوصله ات سر رفته بود.
_ من هیچ فرصتی برای کسل شدن ندارم و در جواب سوالت، فقط میخوام یه مدت همراهت باشم.
_ اگه من نخوام چی؟
_ حق انتخابی نداری.

The CurseWhere stories live. Discover now