سه سال از زمانی که جونگ کوک خانهی پدریاش را ترک کرده بود میگذشت. شبی که تصمیم گرفت خانه را ترک کند، مجبور شده بود خیلی چیزها را پشت سر جا بگذارد. چیزهایی ارزشمند مانند خانواده، دوستان و تمام خاطرات دوران کودکی و نوجوانیاش را به خاطر به دست آوردن چیزی ارزشمندتر رها کرده بود. چیزی به گران بهایی یک رویا!
«بیخیال همه چیز میشی، فقط به خاطر یه رویای پوچ؟» این سوالی بود که پدرش موقع رفتن از او پرسیده بود. «میخوای بیخیال درس خوندن بشی، اون هم فقط به خاطر یه رویای دست نیافتنی؟» این هم سوالی بود که دوستانش زمانی که مشغول تمرین برای مسابقهی تک نوازی پیانو بود از او پرسیده بودند.
عجیب بود، چرا حتی یک نفر از او و خواستهاش حمایت نکرده بود؟ نه، در واقع یک نفر بود. یک نفر از میان تمام آدمهای اطرافش به این رویای پوچ جونگ کوک رنگی درخشان بخشیده بود. همان کسی که حالا یک ضلع مثلث وحشتناک شکنجهگرانش را تشکیل میداد: کیم تهیونگ!
هنوز هم آن روز را به خوبی به خاطر میآورد.
هفت سال پیش، درست زمانی که بیشتر از همیشه نسبت به راهی که انتخاب کرده بود دچار تردید شده بود، کیم تهیونگ مثل یکی از آن شخصیتهای درستکار کتابها از راه رسید و به جونگ کوک قوت قلب داد. آن روز بعد از تمرین، روی یکی از نیمکتهای انتهای محوطهی مدرسه و دور از سایر دوستانش نشسته بود و حرکات برگهای خشکی که از درختان جدا میشدند را دنبال میکرد. آنقدر غرق سکوتی که در فضای اطرافش موج میزد، شده بود که اصلا متوجه نشد کی تهیونگ کنارش روی نیمکت نشست._ «خب؟ تصمیم داری چیکار کنی؟»
جونگ کوک با شنیدن صدایی به غیر از صدای باد و برگهای خشک به شدت جا خورد و تقریبا از جا پرید. با دیدن نگاه متعجب تهیونگ، بعد از مکثی کوتاه خودش را جمع و جور کرد و با کمی تردید پرسید: «با من بودی؟»
_ «خب، من عادت ندارم با برگها حرف بزنم.»
لبخند محوی روی لب تهیونگ چشمک زد، درست مانند این بود که باد آن لبخند را همراه خودش برده باشد: «پرسیدم قصد داری چیکار کنی؟»
«درمورد؟»
«میدونی دیگه... پیانو. از بچهها شنیدم میخوای بیخیالش بشی.»
جونگ کوک خیلی سریع مخالفت کرد: «نمیشم! قرار نیست بیخیالش بشم، فقط...»
نگاهی پر از شک و تردید به سوی تهیونگ روانه کرد: «ولی چرا میپرسی؟»تهیونگ شانه بالا انداخت: «تو رقیب منی، دوست ندارم کسی که میتونه به پیشرفتم کمک کنه از صحنهی رقابت حذف بشه.»
«رقیب؟!»
«آه، البته، ممکنه منو نشناسی، من...»
« شوخی میکنی؟ تو کیم تهیونگی، نابغهی موسیقی مدرسه، حتی کسایی که یه بار از کنار مدرسه رد شدن هم اسم تو رو میدونن!»این بار باد نتوانست جلوی خندهی آزادانهی تهیونگ را بگیرد و صدایش میان برگهای پاییزی پیچید.
جونگ کوک که به خاطر قرار گرفتن در چنین موقعیتی هیجان زده شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «در واقع تعجبم به خاطر حرف ناباورانهای بود که زدی، میخوای بگی تو منو به عنوان رقیب خودت حساب میکنی؟»
تهیونگ صادقانه جواب داد: «آره... چرا اینقدر برات عجیبه؟»
YOU ARE READING
The Curse
Fanfictionعنوان: نفرین ژانر: ترسناک، معمایی گروه: BTS کاپل: دخترپسری ● تیزر ● _ شیرین. _ دوست داشتنی. _ گرم! یا... جذاب؟ این ها تعدادی از صفت هایی بودند که دوست دخترهای سابق جونگ کوک به ولنتاین نسبت می دادند. او تقریبا مطمئن بود هیچ کدام آن ها مشکلی با ای...