chapter 7

630 90 29
                                    


چرا نمیذاریش برای یه روز دیگه؟
سوآ بدون اینکه نگاهش را از کاغذهایی که مشغول بررسیشان بود بگیرد، در جواب یونگی زمزمه کرد: نمیشه.
یونگی با بداخلاقی دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد. بار دیگر غرغر کنان گفت: آخه کی توی این ساعت مشاوره میده؟ اونم توی خونه؟ اصلا تو چرا باید بری خونه ی بیمارت؟
حرف های یونگی باعث شد دختر جوان به خنده بیفتد. سوآ آخرین نگاه را به پرونده ی بیمارش انداخت و بعد پرونده را بست و به سمت یونگی که هنوز با اخم به جاده نگاه میکرد، برگشت: حالا چرا روی این یکی حساس شدی؟
_ حساس؟ من فقط متوجه نمیشم چرا باید برای مشاوره بری خونه اش، اونم توی این ساعت.

سوآ آهی کشید و همانطور که روی پوشه ی قرمز رنگ مربوط به بیمار جوانش دست می کشید، زمزمه کرد: اگه بگم هم باورت نمیشه.
_ امتحانم کن، چون الان حس میکنم یه نفر داره روز تعطیل با ارزشم رو میدزده.
سوآ لبخندی زد و گفت: به خاطر امروز متاسفم، چاره ای نبود... راستش، فکر کنم بتونم بهت بگم، به هر حال این موضوع ربطی به بیماری روانیش نداره.
دختر جوان چشمان سبز رنگش را به پرونده دوخت و توضیح داد: این مورد خیلی خاصه، بیمار یه دختر جوونه که سندروم کلاین لوین داره.
_ چی هست؟ یه نوع عقب موندگی ذهنی؟

_ اوه، نه. این یه بیماری روانی نیست. درواقع کلاین لوین یه سندروم خیلی نادره که باعث میشه به بیمار حملات خواب طولانی مدت دست بده. هر دفعه که این حملات رخ میدن، این دختر مجبور میشه روزانه بین 15 تا 22 ساعت بخوابه! به همین دلیله که مجبور شدم توی این ساعت بیام دیدنش، خودش شرایط از خونه بیرون اومدن رو نداره.

یونگی ماشین را کنار خیابان پارک کرد، نگاهی به سوآ انداخت و پرسید: ولی چه کاری از دست یه روانپزشک برمیاد؟
سوآ در ماشین را تا نیمه باز کرد و جواب داد: برای این سندروم هیچی.
پرونده ی قرمز را بالا گرفت و ادامه داد: ولی برای ذهن ناآرومش، خیلی کارا.

به نشانه ی خداحافظی چشمکی به نامزدش زد و از ماشین پیاده شد. قبل از امروز، چندین بار دیگر هم به این خانه امده بود و تقریبا با اخلاق دختر جوان آشنایی داشت. ولی این باعث نمیشد کارش ساده تر شود. آهی کشید و وارد آسانسور شد. چیزی که سوآ نمی توانست برای یونگی توضیح دهد این بود که مشکل این دختر برای خودش هم عجیب بود. دختری که شش سال پیش شاهد مرگ والدینش در یک تصادف اتومبیل بود و بعد از اینکه به طرز معجزه آسایی از آن حادثه جان سالم به در برد، بلافاصله مجبور شد با بیماری دیگری که به او اجازه نمیداد دردش را در بیداری درمان کند دست و پنجه نرم کند. اگر قضیه ی آن سندروم در میان نبود، سوآ این مورد را هم مانند ده ها بیمار دیگری که به خاطر سوگواری برای عزیزانشان دچار افسردگی شده بودند در نظر میگرفت؛ ولی نمی‌دانست چطور باید با بیماری برخورد کند که گاهی اوقات حتی فرق خواب و بیداری را از هم تشخیص نمیداد و خیلی وقت ها حرف های او را در میان کابوس های شبانه روزی اش گم میکرد.

The CurseWhere stories live. Discover now