زمانی که یونگی در را برای جونگ کوک باز کرد، خودش را آماده کرده بود تا گوشهای دوست جوانترش را با کلماتی سرزنش آمیز پر کند؛ ولی وقتی جونگ کوک را با آن سر و وضع به هم ریخته و چشمان گود افتاده دید که نفس زنان پشت در ایستاده بود، فقط توانست با تعجب بپرسد: «احیانا قبل از اینکه بیای اینجا ماشینی چیزی از روت رد نشده؟»
جونگ کوک نگاهی به لباسهای چروکی که هنوز از روز قبل به تن داشت انداخت و قبل از اینکه یونگی را از جلوی در کنار بزند، بیرمق جواب داد: «فکر میکردم از استایل جدیدم خوشت بیاد.»
پا کشان خودش را به نزدیکترین مبل اتاق نشیمن رساند، با خستگی نشست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
_ «چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟»
جونگ کوک بیآنکه نگاهش را از سقف بگیرد خندهی کوتاهی کرد و گفت: «آخه داشتم دنبال ماشینی که از روم رد شده بود میدویدم.»جونگ کوک دلش میخواست مکالمه را با همین جواب بیربط تمام کند، چشمانش را ببندد و بقیهی روز را بخوابد، ولی همین حالا هم سایهی یونگی روی سرش افتاده بود و هیونگش با آن چشمان عصبانی سعی داشت جوابی منطقی از زیر زبانش بیرون بکشد. بالاخره جونگ کوک هم تسلیم شد، نفسی عمیق کشید و در جواب سوال ناگفتهی یونگی توضیح داد: «امروز صبح یه بازی جدید شروع شد. دختره باهام تماس گرفت و شماها رو تهدید کرد.»
_ «ما؟ فکر میکردم با تو مشکل داره.»
_ «مثل اینکه تصمیم گرفته برای ضربه زدن به من از شماها استفاده کنه.»
_ «دیگه داره زیادی سینمایی میشه.»جونگ کوک سرش را بالا آورد و با دیدن اخم یونگی انگار انرژی دوبارهای گرفته باشد، شروع کرد به غر زدن: «هیونگ، باورت نمیشه، به خاطر مسخره بازی اون دختره کل روز داشتم میدویدم! بعد از اینکه هوسوک هیونگ رو چک کردم، مجبور شدم برای پیدا کردن نامجون هیونگ برم دانشگاه، فکر میکنم حداقل شش کلاس رو گشتم و سه تا از استادها رو عصبانی کردم تا آخرش اونو توی کافه تریا پیدا کردم. باورم نمیشه به ذهنم نرسید از اولش اونجا رو بگردم، همه میدونن هیونگ بیشتر از اینکه سر کلاس باشه توی کافه تریاست! بعدش اومدم سراغ تو، ولی آسانسور خراب بود و یهو نگران شدم نکنه این هم یکی از نقشههای اون سه تا باشه، برای همین هم تمام پلههای چهار طبقه رو تا اینجا دویدم. وقتی درو باز کردی، برای اولین بار از دیدن قیافهی همیشه حق به جانبت خوشحال شدم!»
وقتی جونگ کوک میان نطق طولانیش نفسی گرفت، یونگی به لبخندی که تمام مدت کنترلش کرده بود اجازه داد روی لبش بنشیند و پرسید: «ببینم، یعنی حتی یک بار هم به ذهنت نرسید بهمون زنگ بزنی؟»
_ «نخند هیونگ، گوشیمو توی کافه جا گذاشتم.»
_ «باز هم جای شکرش باقیه، هنوز کاملا عقلت رو از دست ندادی.»
_ «نگران نباش، احتمالا تا آخر امروز از شدت نگرانی هم که شده همین ته موندهی عقلمو هم از دست میدم.»
YOU ARE READING
The Curse
Fanfictionعنوان: نفرین ژانر: ترسناک، معمایی گروه: BTS کاپل: دخترپسری ● تیزر ● _ شیرین. _ دوست داشتنی. _ گرم! یا... جذاب؟ این ها تعدادی از صفت هایی بودند که دوست دخترهای سابق جونگ کوک به ولنتاین نسبت می دادند. او تقریبا مطمئن بود هیچ کدام آن ها مشکلی با ای...