Part 5

6.3K 728 33
                                    

(نویسنده)

سر جیمین روی سینه کوکی قرار داشت کوک با ملایمت موهاشو نوازش میکرد  حس آرامشی که کنار هم داشتن با هیچ چیزی قابل جبران نبود جونگکوک در افکارش غرق شده بودو  جیمین غرق  در نوازش های جونگکوک ...
ولی این آرامش زیاد پایدار نبود
کوکی آروم گفت : جیمین ...
+هووم ؟
_دیگه نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته من همیشه باهاتم اتفاقات امروز رو فراموش کن بزودی از اینجا میریم
جيمين لبخند رضايتي زد و بيشتر تو بغل جونگ كوك جمع شد كه پيامي كه براي گوشي جونگ كوك اومد آرامش بينشون رو ازبين برد
جونگ كوك گوشيشواز ميز كنار تخت برداشت و نگاهي بهش انداخت
با ديدن شماره به خودش گفت:
+باز هم شماره ناشناس حتما بازم ماموريت دادن بهم ولي تو اين وضعيت چجوري جيمينو تنها بزارم

(جونگ کوک)
رو موهای  جیمین  بوسه زدم
+جیمینا ..بازم ماموریتای خسته کننده دلمم نمیاد تنهات بزارم بهت قوول میدم بزودی از اینجا بریم  این ماموریت آخریه که میرم بعدش باهم تو یه خونه گرم کنار هم دور از هر آدم خلافکاری یه زندگی جدیدو آغاز میکنیم
جیمین سرشو به سینه جونگکوک مالید هر چند از ته دلش راضی به این کار کوکی نبود از یه طرفم میترسید که نکنه دوباره بخوان بهش تجاوز کنند
جونگ كوك نگاهي به پيام كرد دوباره فقط يه آدرس بود بدون حرف اضافي ولي اين آدرس جايي نبود كه تاحالا رفته باشه متعجب حاضر شد و پس از بوسيدن طولاني لباي دوست پسرش بهش گفت مواظب خودش باشه و از اتاق خارج شد و به سمت آدرس مورد نظرش حركت كرد
يني بايد اونجا چيكار ميكرد؟..
متنفر بود از اينكه كاري كه نميدونست چيه و براي كيه رو انجام ميده...
بعد از حدود يك ساعت به مقصد رسيد و بعد از پياده شدن ازتاكسي به خونه ي بزرگ روبروش نگاه كرد
جانگکوک از بین درهای بزرگ وارد عمارت شد اون هیچ وقت نشده بود بگن بیاد اینجا متعجب به افراد اونجا و اون خونه بزرگ نگاه میکرد یعنی رئیس بزرگی که همه تعریفشو میکردن اینجا زندگی میکنه ؟؟
فردی جلوشو گرفت و گفت:تو اینجا چی میخوای.. کی بهت اجازه ورود داده هاا؟
جونگکوک نیشخندی زد و گفت رئیس میخواد منو ببینه تو فقط کارتو بکن و منو ببر اونجا به تو ربطی نداره من میخوام چیکار کنم...
مرد از حرفای جونگکوک  یه چیزایی فهمید این همون کسیه که گفته بودند
عرق سردی روی بدنش نشست از جلوی پسر کنار رفت و به سمت ورودی اشاره کرد :از این طرف لطفا...
جانگکوک از رفتارهای عجیب مرد تعجبش بیشتر شد و به سمت ورودی حرکت کردند
مرد جلوتر رفت و در رو باز کرد جانگکوک داخل رفت و در پشت سرش بسته شد آروم سرشو چرخوند و به اطرافش نگاه کرد متوجه مردی شد که پشت به اون روی مبل قرمز رنگی نشسته جانگکوک جلوتر رفت دید خوبی نداشت تا ببینه کی اونجا نشسته جوری که مرد بشنوه گفت : میدونی رئیس بزرگ کجاست ....
مرد جوان گفت :منظورت از رئیس دقیقن کیه؟
+اسمشو نمیدونم ولی اونی که تمام باند و بار های کره دست اونه و همیشه میتونه کنترلشون کنه
مرد جوان نیشخندی زد هنوز هم پشتش به جونگکوک بود سیگارشو داخل ظرف خاکستر خاموش کرد و منتظر موند کوکی بقیه حرفارو درباره اش ادامه بده باورش نمیشد کسی که همیشه دلش میخواسته باهاش صحبت کنه الان دقیقا پشت سرش قرار داره میخواست هرچه زودتر برگرده و اون رو در آغوش بکشه ولی یه چیزی مانع اینکار میشد اونم معشوقه جانگکوک بود باید هرچه زودتر اون پسر رو از بین میبرد جسمشو نه بلکه روحش و قلبشو اون به خوبی میتونست با همه بازی کنه و برای کسی که نمیزاره به خواستش برسه اون رو به راحتی نابود کنه ولی الان قضیه فرق داشت جانگکوک عاشق بود و این عشقشون بین سه نفر اتفاق افتاده بود و باید یک نفر این بازی رو میباخت
مرد دود سيگارو بيرون داد و گفت:
_خب ادامه بده
جانگوك اخم كرد و نفس عميقي كشيد ميخواست زودتر رئيسشو ببينه و پيش جيمينش برگرده
+خب اون كسيه ك همه خلافكارا ازش ميترسن ولي من فكر نكنم خيلي ترسناك باشه چون تاالان خودشو از من مخفي كرده اوووم شايدم اون از من ميترسه
جانگوگ اينارو گفت و درآخر قهقهه اي زد حتي فكر اين ك رئيسش ازش بترسه هم خنده دار بود هم يه حس غرور كاذب بهش ميداد
مرد ابروهاش با حرف جانگوك بالا رفت و سيگارشو تو جاسيگاري خاموش كرد
_شايدم تو درست ميگي شايد اون ازت ميترسه
بااين حرف مرد خنده ي جانگكوك قطع شد و چند قدم ب جلو برداشت و با فاصله ي كم پشت مبل ايستاد
دستاشو كنار مرد روي پشتي مبل تكيه داد و بي حوصله گفت:
+بگو كجاست زودتر ببينمش بايد برم تا شب نشده
مرد با حرف جانگكوك اخم كرد دستشو مشت كرد و به سرعت از رو مبل بلند شد
آروم به سمت جانگكوك برگشت...
نفس كشيدنش
ضربان قلبش
پلك زدنش
و حتي دستورات مغزش
همه باديدنش اونم واقعي و نه توي قاب لب تابش از حركت ايستاده بودن
جانگكوك از حركات مرد تعجب كرد و به سمتش حركت كرد درست روبروش ايستاد و تو صورتش زل زد
+هي ... كجا بايد برم؟؟
يكي از دستاشو جلوي صورت مرد تكون داد
+داداش با توامااا كجاييي؟
وقتي ديد مرد حركتي انجام نميده به ناچار ضربه اي نه چندان محكم به صورت مرد ميزنه و بااخم بهش نگاه ميكنه
مرد با ضربه اي ك جانگوك به صورتش زد به خودش اومد و باديدن جانگكوك در اون فاصله چشماشو بست و دستي روي صورتش كشيد
مرد جوان گفت :تو الان زدی تو گوش من؟ تو از من نمیترسی؟یالا بگووو ..
جونگکوک از صدای مرد بدنش کمی لرزید ولی سعی کرد غرورشو حفظ کنه  خواست  چیزی بگه که مردی به داخل اومد و گفت : رئیس ..اینم کسی که دستور مردنشو دادید  جونگکوک ترسیده به صورت مرد روبه روش نگاه کرد یعنی این  همون کسیه که دنبالش بوده و زیر دستشه... فک جونگکوک شروع به لرزیدن کرد آروم لبشو گاز گرفت تا رئیس بزرگشون متوجه نشه مرد جوان دستور داد اون رو به بیرون ببرند صورتشو  سمت جونگکوک چرخوند اوه عروسک کوچولوش ازش ترسیده بود پوزخند زد و سمتش گام برداشت کوکی دستاشو مشت کرده بود و بهش خیره شده بود مرد جوان انگشت ها شو روی گونه جانگکوک گذاشت و حرکت داد و شروع به حرف زدن کرد: چیشده؟؟ تو که الان زدی توی گوشم .. شاید تو از من نمیترسی و من از تو میترسم
فک جونگکوک  رو محکم توی دستاش گرفت تا به صورتش نگاه کنه: مگه اینطور نیس پسر کوچولو؟؟
جانگگکوک پوست صورتش زیر انگشتای اون داشت میسوخت صورتش و دستهاش عرق کرده بودند
میخواست هر چه زودتر از اونجا بره و بیشتر جلوی رئیسش که زده تو گوشش معذب نشه
تهیونگ  متوجه حالت صورتش و عرق های روی صورتش شد با نیشخند همیشگیش صورتشو برد جلو و گفت :
بانی کوچولو ، تو که ازم نمیترسی نه؟
کوکی بزور سرشو برد بالا حالا دقیق تر میتونست چشمهای مشکیشو ببینه
و گفت : قر..قربان خواهش میکنم منو ببخشید من شمارو نشناختم..اشتباه کردم .
سعی کرد صداش بدون لرزش باشه و داشت به حالت تعظیم خم میشد ولی با دستی روی شونش متوقف شد سرشو بالا اورد و به رئیسش نگاه کرد .
مرد جوان گفت : نه لازم به اینکار نیست ...ما هنوز کارای بیشتری برای انجام داریم ..
کوکی متعجب نگاهش میکرد مردجوان به خنده افتاد
و گفت : اگر میخوای ببخشمت ، باید از همه چیزت بگذری اینجا زندگی کنی ..یکم فکر کرد و گفت :  اره فکر خوبیه بیا شرط ببندیم ..اگر تو بردی من بیخیال میشم و میبخشمت ، ولی اگر من بردم .. باید معشوقتو رها کنی و اینجا زندگی کنی برای همیشه ...تو میتونی شرط رو قبول نکنی اما معشوقت به جای خودت زیرم جون میده !!
جانگکوک در افکارش غرق شده بود منظورش چی بود چرا همچین شرطی گذاشته یعنی چی این حرفها اون حتی الانشم جیمینی شو تنها گذاشته بود  اگر اینجا میموند چه اتفاقی براش می افتاد و از همه مهمتر چه اتفاقی برای معشوقه عزیزش می افتاد
مرد به آهستگی سمت مبل حرکت کرد
و گفت : چطوره اون ناله و رقص های معشوقت رو روی منم تمرین کنی ؟
کوکی به سختی نفس میکشید
نکنه اون ازش ...نکنه که منظورش ...چشمهاش گرد شد و دستهاش شروع به لرزیدن کرد اون الان نباید ضعف از خودش نشون بده
ولی جلوی لرزشاشم نمیتونست بگیره
به سرعت از روی مبل بلند شد رئیسش انگار دیونه شده بود قبل بیرون رفتنش تعظیم کرد
و گفت : اون هرزه ای که دنبالشید من نیستم با اجازه و سمت در گام برداشت
مرد قبل از خارج شدن جونگ كوك با زدن دكمه اي در بزرگ عمارت رو قفل كرد
كوك وقتي ديد در قفل شده بااخم به سمت رئيسش برگشت
+فك نكنم دوست داشته باشين احترامي كه بهتون ميزارمو ناديده بگيرم
مرد با قدم هاي آروم ب سمت كوك رفت و روبروش ايستاد:
_اتفاقا ازت ميخوام با من راحت باشي
راستي نميخواي بدوني اسم من چيه؟
كوك نفس عميقي كشيد:
+ناشناس بودن و نبودنت واسم فرقي نميكنه فقط بزار برم جيمين تنهاس
مرد با شنيدن اين حرف جونگ كوك اونو به سمت عقب هول داد كه باعث شد پشت جونگ كوك محكم به در برخورد كنه
مرد با حرص تو صورت جونگ كوك غرش کرد:اول اينكه ناديده گرفتن من برات به اندازه خون جيمينت سنگين تموم ميشه
و دوم همونطور كه گفتم اينجا ميموني
تو يكي از افراد مني و من نميخوام بيرون كار كني از اين به بعد تو همين خونه واسم كار ميكني و اون احمقو فراموش ميكني
کوکی دست مرد رو با شدت کنار زد و بلند داد زد: اون احمقی که میگی برای من مهم تر و با ارزش تر از توی آشغاله اون میدونه عشق چیه میدونه که هزار برابر تو و کارات برام ارزش داره حتی حاضرم کارمو ول کنم و تا ابد پیش اون خوشبخت زندگی کنم
مرد جوان از این حرفهای جانگکوک حرصش گرفت و سیلی محکمی  بهش زد که باعث شد کوکی روی زمین پرت شه جانگکوک دستشو سمت گونه اش برد و شوکه به مرد رو به روش نگاه کرد
كوك ميدونست واسه مرد روبروش كشتن جيمينش مثل آب خوردن ميمونه حتي از فكر به اين قضيه و نبودن جيمين دستاش سرد شده بود
+امممم رئيس اينجوري همه چي به نفع شماس اينطور نيست؟!
مرد جوان پوز خندی زد و گفت : اوهوم درسته همه چیز به نفع منه چون زیر خوابی به خوشگلی تو دارم و دستشو دور کمر
کوکی محکمتر کرد سرشو برد نزدیکتر ک ببوستش جانگکوک سرشو به طرف مخالف چرخوند و گفت بیا کارت بازی کنیم
هرکی که باخت باید طرف مقابلش هرچی که خواست انجام بده تهیونگ با نیشخند سرشو عقب برد و گفت : قبوله ...
دستور داد میز مخصوص رو آماده کنند دوباره سرشو برد نزدیک گوش جانگکوک و گفت : آماده باش بیب امشب ازم میبازی و برای همیشه مال من میشی
کوکی توی دلش به مرد روبه روش خندید شاید جاشون قرار بود عوض بشه و اون ببازه سرشو برد عقب و به چشم های مصمم
تهیونگ  نگاه کرد و گفت : مطمئن نیستم رئیس ...
مرد جوان بلند خندید و دست زد
از شجاعت بانی کوچولوش خوشش اومده بود
جلوتر از کوکی حرکت کرد و پشت میز نشست و جانگکوک هم روبه روش نشست ...
بعد نیم ساعت بازی کردن جانگکوک یه کارت داشت به خودش اطمینان داشت که بازی رو برده با اعتماد بنفس کارت رو وسط انداخت مرد جوان از دیدن کارتش نیشخندی زد و گفت: آقای جئون شما باختید ..
و کارتی ک تک بود رو داخل بازی انداخت
جانگکوک فکر میکرد اون باخته در صورتی که مرد رو به روش حقیقت رو گفته بود اون حالا زندگیش رو باخته بود و تمام شرط
های تهیونگ رو باید قبول میکرد
مرد جوان از جاش بلند شد و سمت کوک رفت
و گفت : بیبی امشب خودتو آماده کن و غذا خوب بخور که از هوش نری ..
به اندازه هر روزی که تحریکم میکردی و نبودی به راندهای  سکس امشب اضافه میشه ... و با نیشخند جذابش رفت ..

امیدوارم این پارتم دوست داشته باشین با لایکا و کامنتاتون انرژی بدین تا زودتر پارت بعدو‌بزارم♥️♥️♥️

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now