Part 21

4.6K 545 17
                                    

(تهیونگ)
با سیگاری ک گوشه لبش بود به اطراف خونه و دیواراش نگا میکرد
دلش برا بانیش یذره شده بود برا اون لبای کوچیک صورتیش
عاح حتی دلش برا اون جیمین حرص درار هم تنگ شده بود
دستی رو صورتش کشید و چشمش ب لب تاب گوشه ی میز افتاد
یادش اومد که هنوزم دوربینای خونه به لب تاپش متصلن
ولی اگه الان میرفت سراغش دیگه نمیتونست بیخیالش بشه دیگه اون لب تاپ میشد زندگیش
این خیلی اذیتش میکرد
بین رفتن و نرفتن سمت لب تاپ با خودش کلنجار میرفت
برای نرفتن سمتش برا خودش دلیلای الکی میاورد و دلش پر میکشید برای سمتش رفتن
بالاخره بعد از نیم ساعت مقاومت نتونست جلوی دلتنگیشو بگیره و زیر سیگاری و پاکت سیگارشو از کنارش برداشت و با دستای لرزون روبروی لب تاپ نشت و روشنش کرد
لب تاپ خاک گرفته بود ولی بهش اهمیت نداد فقط کمی صفحشو پاک کرد که بتونه چیزی ببینه
با اخم و دستایی ک به وضوح میشد لرزششو حس کرد انگشتشو روی پد ماوس میکشید
و نشانگر ماوس لرزون لرزون به سمت برنامه ی دوربینا میرفت
بالاخره زمانش فرارسید برنامه با دوبار کلیک باز شد و بعد از چند دقیقه دوربینای تک تک اتاقا و باغ و حمام و ورودی خونه قابل مشاهده بود
چشماش بی قرار دنبال بانیش تو یکی از ویدئو ها میگشت تک تکشو با دقت نگاه میکرد تا این ک چشماش رو یکی خشک شد
لباشو رو هم فشار داد و با کلیک روی ویدئو سایزش رو بزرگ کرد...
وارفته و شکست خورده به صفحه زل زده بود
بله..اون چیزی نمیدید جز سکس هات بانیش با معشوقش
یک لحظه متوجه خودش شد ک هم اشکش اومده بود هم...هم اوه گاد بی قراری و دوریش و رابطه نداشتنش باعث شده بود با این ناله ها و دیدن سکس خشن اونا پایین تنش سخت بشه و نبض بزنه
به خودش قول داده بود ب جز با کوکش با هیچکی رابطه نداشته باشه و الان اون برا کوکش سخت شده بود
دستشو سمت دکمه و زیپ شلوارش برد و بازشون کرد
با برخورد دستش با عضوش‌ آهی کشید ک همزمان شد با ناله ی کوک چقد لذت بخش بود شنیدن صداش....
با شنیدن اوج گرفتن صدای‌ ناله های کوکیش محکم چشماشو بست و حرکت دستشو روی عضوش سریع تر کرد با خودش زمزمه کرد
"کِی انقدر خار شدی کیم تهیونگ"
ولی خودشم میدونست که به لطف جانگ کوک نمیتونه جلوی شدت شهوتشو بگیره
همین طور که حرکت دستای کشیدشو بیشتر میکرد سعی کرد دستای باریک بانیش رو روی دیکش تصور کنه ...این طوری شیرین تر نبود؟
و در آخر هم زمان با پایان فیلم خالی شد در لحظه آخر این جمله رو فریاد کشید
"لعنت بهت جئون"

(نویسنده)
صبح روز بعد‌ جیمین مثل قبلا خودشو برهنه توی آغوش کوکیش پیدا کرده بود حس میکرد بالاخره همه چیز به روال عادی برگشته و میتونه تا آخرش کنار کوک در آرامش باشه همون آرامشی‌که خیلی‌وقته بعد از ورود تهیونگ به زندگیش آرزوشو داشت جیم غرق در خیال پردازی برای آینده شاید روشنش با جونگ کوک شده بود و حواسش به اینکه کوک خیلی وقته بهش زل زده نبود
_چیزی شده جیم؟درد داری؟
+شاید...ولی میدونی چیه دلم برای این درد..این آغوش ..و حتی حس کردنت توی خودم تنگ شده بود
با تموم شدن حرفش تقریبا خجالت زده سرشو توی گردن کوک فرو برد و نفس عمیقی کشید
جونگ‌کوک با شنیدن این حرف قلبش تیر کشید از خودش متنفر شد که به فکر بیبیش نبوده و اونو اینجور عذاب داده
با این افکار بدن کوچیک جیمین و بیشتر تو بغلش فشرد:
_جیمینا...بیبی...من واقعا متاسفم...چجوری تونستم انقد پست باشم
جیمین با تعجب سرشو بالا آورد صورت کوکیو تو‌دستاش گرفت:
+هی نه کوک نه نه اینجوری نگو من میدونم دوران سختی داشتی اووم خب دلیلشو دقیق نمیدونم ولی اتفاقای سختی و پشت سر گذاشتیم و من اصلا از دستت ناراحت نیستن
جیمین خوب میدونست داره دروغ میگه
اون از دست عشقش ناراحت بود
از بی توجهیش ناراحت بود...
جونگ کوک جیمینو بهتر از خودش میشناخت میدونست زخمی که قلب بیبی  کوچولوش برداشته حالا حالاها قرار نیست خوب بشه باید دست به کار میشد باید با کلاف های عشقش زخم قلب جیمینشو میبست و از بین میبرد
_بیا بریم بیرون!
+چی؟
_بیرون!خیلی وقته باهم وقت نگزروندیم نظرت چیه؟
جیم با ذوق کیوتی از جاش پرید و گفت
+خیلی دوست دارم کوکککک
بعد گونه ی جونگ کوک رو بوس محکمی کرد و بیتوجه به برهنه بودنش و درد پایین تنش به سرعت به سمت کمدش رفت و نمیدونست کوک چجوری از پشت بع باسن تپل و سفیدش زل زده و آب دهنشو قورت میده
_بیب؟
+هوم
_میخوای..میخوای فعلا خونه بمونیم؟...داری نظرمو عوض میکنی
جیمین که بالاخره متوجه موقعیت شده بود سعی کرد با ملافه های کنار پاش خودشو بپوشونه و داد زد
+خدای من کوککک اون دستگاه همیشع آماده به تولید مثلتو یه کاریش بکن نمیتونم همیشه روش تکون بخورم!
_شایدم بتونی
با گفتن این حرف به سمت جیمین هجوم برد که جیمین سریع جیغی زد و از دستش فرار کرد و درو روی کوکیش قفل کرد و از پشت در داد زد
+جئون جونگ کوک من همین الان میخوام برم بیرون و مطمئن باش اجازه نمیدم یه بار دیگه اون لامصب بزرگتو توم فرو کنی
بعد لگد پر حرسی به در زد و رفت حاظر بشه
جونگ کوک قهقهه زنان به سمت کمد خودش رفت تا قبل از اینکه بیبیه غرغروش دیکشو از جا بکنه و خاکش کنه حاظر شه و بیرون ببرتش
و بالاخره بعد از غرغرهای بسیار زیاد جیمی که چرا کوک نمیتونه کنترل اون قسمت از بدنشو داشته باشه و هزاران چیز دیگه از اون‌عمارت اومدن بیرون
کوک تصمیم داشت بیبیشو ببره شهربازی
ولی بدون اینکه بهش بگه اونو سوار ماشین کرد و به سمت شهربازی رفتن
تو طول راه جیمین با سوالاش و کنجکاویش از اینکه کجا میرن جونگ کوک‌رو کلافه کرده بود
وقتی به شهربازی نزدیک شدن جیمین با دیدن چرخ و فلک بزرگ ک از دور هم قابل دیدن بود از ذوق جیع بلندی زد و محکم جونگ کوک و بغل کرد:
+واااای کوککیییی تو‌میدونی من عاشق شهربازی و هیجانممم وااای چیکارت کنم من عاخههه
_اشکال نداره بعدا یه جور دیگه جبران میکنی بیبی بوی
جیمین با حرص گفت
+یاااا اول بزار یه روز  بگزره فک نکن چون دارم میخندم اون سوراخ کوفتیم درد نمیکنه
جونگ کوک تک خندی زد و خم شد و نوک بینی جیمی رو گاز گرفت و در گوشش زمزمه کرد
"اون سوراخ کوفتیت اگه کمی باز تر بود لازم نبود این همه درد بکشی پس تقصیر خودته"
جیم از درد بینیش در حالی که قیاقش جم شده بود از لای دندوناش غرید
"باشه باشه ولی بیا بریم دارن نگا میکنن"
کوک با خنده از صورت جیمین فاصله گرفت و درحالی که دستاشونو توی هم قفل میکرد به سمت باجه بلیط پا تند کرد  تا که جیم با ادامه دادن به نیشگون گرفتن دست کوک از حرص دستشو کبود نکنه
_جدیدا‌ هات تر و وحشی تر شدی بیب میخوام بعدا وقتی زیرمی دلیلشو واسم ناله کنی
+عوم..خفه شو
_اوه‌..مرسی
جونگ کوک بعد گرفتن بلیطا به سمت جیم که گوشه ای منتظرش بود رفت و با لبخند‌ شیطانی بلیطای ترن هوایی رو بالا گرفت ولی با چیزی که به هیچ وجه انتظارشو نداشت روبرو شد
+اوههههه من عاشق این یکیم  از بچگی هم‌عاشق ارتفاع بودم عجله کن باید امتحانش کنیم
کوک با دهن باز به بالا پریدن های جیم از سر خوشحالی نگاه میکرد و با ترس آب دهنشو قورت میداد راستش جونگ کوک در واقع اون بیلیطارو برای ترسوندن جیمیش خریده بود اصلا قصد نداشت اونارو استفاده کنه کوک از ارتفاع نمیترسید و این بخاطر ماموریت هایی بود که از طرف تهیونگ رفته بود ولی خب خاطره جالبی از ترن هوایی نداشت و از طرفی هم نمیتونست لبخند و ذوق از ته دل بیبیش رو بعد این همه مدت نادیده بگیره پس سعی کرد قیافه درموندشو پنهان کنه و به هیچ‌چیز دیگه ای‌جز اینکه بیبیش الان باید خوشحال‌باشه فکر نکنه
+اه چقد طولش میدی الان باز صف‌پر میشه‌ها بیا دیگه
_خی..خیل..خیله خب بابا اوم.اومدم
+کوک
_هوم
+تو از ارتفاع میترسی
کوک محکم جواب داد
_معلومه که نه
+اره مشخصه
_هی میگم نمیترسم گازت میگرما!
جیمین با خنده گفت
+خیله خب خیله خب بیا سوار شیم
کوک باز آب دهنشو قورت داد و همراه جیم از پله ها بالا رفت و روی  یه جفت از صندلی ها رفت و جیم هم دقیقا کنارش نشست با لبخند شیطانی به چشمای بسته شده کوک از ترس نگاه کرد
به تقلید از کوک کنار گوشش رفت و زمزمه کرد
"نترس..من پیشتم ددی"
بعد لاله گوششو گاز آرومی گرفت
جونگ کوک با شک چشماشو باز کرد و گردنشو جوری به سمت جیم برگردوند‌ که صدای اعتراض آمیز مهره های گردنش بلند شد.
_چییی؟
+چی؟
_یه..یه..یه بار دیگه تکرارش کن
+چیو؟
_اون کلمه لنتی رو
+کودوم کلمه؟من که چیزی یادم نمیاد
قبل از اینکه کوک بخواد اعتراض کنه خیلی ناگهانی وسیله به حرکت در اومد‌و حالا صدای فریاد کوک و قهقهه های پر از لذت جیمین بود که تا آخر اونارو همراهی میکرد
اونا شاد بودن بی خبر از اینکه تهیونگ تو شهر غریب از دیدن بیرون رفتن اونا و بی خبریش داشت آتیش میگرفت 
دیگه پوستی رو لباش و کنار ناخوناش نمونده بود که بخواد بکنه
اون رسما دیوونه شده بود...

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now