Part 19

4.7K 561 14
                                    

(جونگکوک)
تمام مدتی که باهاش بودم یه حس عذاب وجدان کوچولو ته دلمو قلقلک میداد میدونستم که قطعا عاشق جیمینم ولی توجه به تهیونگ باعث میشد فکر کنم دارم بهش خیانت میکنم. میتونم قسم بخورم هیچ وقت تهیونگو اینطور ندیده بودم،تصویری که از تهیونگ قبلی داشتم یه ادم خشن و بی احساس بود که از ادما استفاده میکرد تا به هدفش برسه ولی اینکه روبه روم بود مردی بود که اواز میخوند،عاشق میشد ،محبت میکرد ،لبخند میزد وگریه میکرد همه ی اینا چیزی بود که هی منو شوکه میکرد،وقتی با ذوق بچه گانه ای البوم بچگیاشو بهم نشون میداد و از زندگیش میگفت اینو فهمیدم،وقتی با تجدید خاطراتش واس مادرش بغض کرد اینو فهمیدم،وقتی تمام مدت طول ناهار به جای غذا خوردن بهم زل میزد اینو فهمیدم،فهمیدم که اون مرد دیروزی نیس،انگار که تهیونگ جدیدی متولد شده باشه،انگار که همه ی گذشته رو توهم زده باشم . نمیدونم توجه تهیونگ به من اونم اینقدر معصومانه ته دلمو گرم میگرد حسی که تا حالا بهش نداشتم ،فکر میکردم ازش متنفرم ولی وقتی به چشماش که اینقد خوشحال بود نگاه میکردم حس نفرتم کم رنگ تر و کم رنگ تر میشد و من گیج میشدم ،واقعا گیج شده بودم مطمئنم اگه اینارو برا جیمین تعریف کنم باورش نمیشه
_به چی فکر میکنی؟
تهیونگ پرسید،منی که رو پاش دراز کشیده بودم و اون موهامو نوازش میکرد جواب دادم
-به اینکه چقد عوض شدی
به اینکه چرا این چهرتو پشت ی نقاب سرد و وحشی پنهان کردی
با حرفای کوک لبخند گرمی رو لبای کوک نشست:
+میدونی اگه این نقابو نداشتم ک نمیتونستم به اینجاها برسم بانی کوچولو
با کلمه ی آخری ک تهیونگ  گفت چشمای کوک از تعجب گشاد شد و مشت محکمی رو سینه ی تهیونگ کوبید:
_یااااا این چیه میگییی آخرین باره اینو میگیییی
با این حرف خنده ای ک رو‌لبای تهیونگ بود کم کم محو شد و به چشمای کوک خیره شد:
+در هرصورت که این آخرین باره...نه کوکا
جونگ کوک برای لحظه ای حس کرد این حرف ناراحتش کرد ولی نزاشت این حس بهش غلبه کنه سریع ارتباط چشمیشونو قطع کرد و از رو پای تهیونگ بلند شد و روبروی تخت ایستاد
بدون حرف با چشمای شیطونش به رئیس چند سالش نگاه کرد به خودش قول داده بود آخرین روزو بهترین تلالشو‌ برای تهیونگ بکنه
بدون حرف دستشو سمت دکمه های پیرهنش‌برد و همینطور که به تهیونگ زل زده بود دونه دونه با صبر و حوصله دکمه هاشو باز میکرد
ابروی تهیونگ از تعجب کمی بالا رفت و رو لباش پوزخند با لذتی نشست
جوری حرکات کوک رو زیر نظر داشت که انگار داره تک تک اونارو تو‌ذهنش ثبت میکنه
چشماش بین اون دو تا تیله ی مشکی در حال چرخش بود و دستایی که سینشو لمس میکرد باعث میشد ضربان قلبش تند تر شه،خیلی تند تر،حتی از اولین رابطشون هم بیشتر!کوک روی پاهاش نشسته بود و زانوهاشو دوطرف تهیونگ گذشته بود و لبخندی که گوشه لباش  بود تن تهیونگو میلرزوند،با اخرین حرکت دستش پیرهنشو در اورد و پایین تخت انداخت، دستاشو از گردن تهیونگ تا پایین سینه هاش کشید درحالی که نگاهش قفل چشمای تهیونگ بود،چشماشو روی ترقوه ی برجستش سر داد،سرشو جلو برد و شروع به مارک کردنش کرد،چشمای ته با اینکارش بسته شد و دستش شروع به نوازش موهاش کرد،کوک سرشو بلند کرد و به رد قرمز رنگ خیره شد،انگشت شستشو یک بار روی اون کشید و به چشمای خمار مرد روبه روش نگاه کرد،سرشو جلو برد و روبه روی لباش نفس عمیقی کشید
_باورم نمیشه دارم اینکارو میکنم!
ته موهاشو گرفت و به خودش نزدیک تر کرد،پیریسینگ گوششو به دندون گرفت و کشید
_منم باورم نمیشه!
تهیونگ لبه ی لباسشو گرفت و با یه حرکت اونو از تنش خارج کرد و پایین تخت کنار لباس خودش انداخت،چشماش همه جای اون تن سفیدو بلوری رو میبلعید،کوک خودشو روی پاهای تهیونگ حرکت میداد و دستش شروع به نوازش پایین تنش کرد،تهیونگ نوک صورتی سینشو تو دهنش گرفت و مک محکمی بهش زد،ناله ی کوتاه و بیصدای جونگکوک تو گوشاش پیچید و اونو برای ادامه ی کار ترغیب کرد،انگشتاش لابه لای موهای تهیونگ میرقصید و بوی اون تنو به ریه هاش میکشید،تهیونگ مک دیگه ای به سینش زد و جاشونو عوض کرد و جونگکوکو رو تخت انداخت و روش قرار گرفت،از گردنش تا پایین سینشو مارک کرد و به ناله های ریزش گوش سپرد،اولین بار بود اینقد مالکانه تن عشقشو میبوسید!سرشو بالا برد و رو دستش تکیه داد و لباشو رو لبای نیمه باز و البالویی کوک گذاشت. اولین بار بود اینقد مالکانه به لباش بوسه میزد،اولین بار بود جونگکوک نوازشش میکرد،نمیتونست از شیرینی لب هاش دل بکنه و دنیا چه قدر در نظرش نامرد بود که سهمش از عشقش فقط یه عشق بازی شرطی بود!برای نفس گرفتن سرشو ازش دور کرد و به چشماش خیره شد،اولین بار بود صورت عشقشو اینقد باارامش کنارش میدید!و یادش نرفته بود همه ی اولین بار ها ،اخرین بارشم حساب میشد!نمیخواست گریه کنه ،که این لحظه های نابو از دست بده ولی دست خودش نبود،اشک مزاحمی از گوشه چشمش سر خورد و رو صورت جونگکوک افتاد،لبای لرزونش فقط این جمله رو زمزمه کرد
_دوست دارم!
جونگکوک دستشو بالا برد و روی گونش گذاشت
_میدونم
دست تهیونگ پایین رفت و با ارامش شلوارشو خارج کرد،جونگکوک چشماشو بست و خودشو دست تهیونگ سپرد.
با هرضربش روی تخت جابه جا میشدم،درد و لذتی که یهو بهم هجوم اورده بود نمیزاشت خوب فکر کنم،فکرم پیش جیمین بود،یعنی الان چیکار میکنه؟امیدوارم زیاد بهش سخت نگذره،امیدوارم دل کوچولوش زیاد احساس تنهایی نکنه،به چشمای بسته ی تهیونگ نگاه کردم،لب های خشک شدمو با زبونم تر کردم و ناخوداگاه اسمشو ناله کردم
_اهه تهیونگ
ازاینکه داشتم لذت میبردم احساس گناه میکردم،هی تصویر جیمین جلو چشمام نمایان میشد ولی وقتی به
این فکر میکردم که همه چی به خوبی تموم میشه خیالم یکم راحت میشد،هنوزم چیزایی که اخیرا اتفاق افتاده تو کتم نمیره،من با جیمین خوشحالم خیلی خوشحال،میتونم با اون زندگی خیلی خوبی داشته باشم،همون چیزی که همیشه میخواستم و احساسم به تهیونگ...اون خیلی اذیتمون کرد با اینکه منو دوس داشت باید خوشحالی منو میخواست نه چیز دیگه ای!اون به جیمین تجاوز کرد به روح و جسم هردومون اسیب زد،به خاطر بیچارگیش دلم میسوزه،ولی من قبول کردم و این یه
روزو فقط مال اون بودم،دیگه کار بیشتری از دستم برنمیاد اون باید سرنوشتشو قبول کنه!
دستشو به عضو سختم رسوند و محکم گرفتش و با صدایی که بم شده بود زمزمه کرد
_داری به یه چیز دیگه فکر میکنی!
همزمان با حرکت دستش ضربه هاشو محکم تر کرد،لباشو به لبام رسوند و بوسه خیسی رو شروع کرد،به خاطر منگیم  نمیتونستم رو بوسه تمرکز کنم و مدام ملافه زیرمو تو دستم میچلوندم،لباشو جدا کرد و با چشمای خمارش بهم خیره شد
_لطفا ،به من فکر کن!
با اخرین ضربه ها سرشو تو گردنم قایم کرد و مک محکمی بهش زد،هق محکمی زدم و اون محکم بغلم کرد و اروم گرفت.

🍷|ᴛʰʳᵉᵉ sᵗʳᵃⁿᵍᵉʳˢ|• [vkookmin]Where stories live. Discover now